صبح بود..
ولیعهد،در فضایی بالکن مانند قصر بود و درحال نوشیدن شراب و تماشای منظره ی بیرونی قصر بود..
مادرش،با بی حوصلگی کنار پسرش اومد و روی یه صندلی رو به روی پسرش نشست..
رو بهش با لحنی از نصیحت گفت:«چقدر شراب مینوشی؟!خسته نشدی؟!نه کاری نه هدفی نه زنی..این زندگیه تو داری؟!»
پسرش،پوزخندزنان رو بهش با لحنی از بی تفاوتی گفت:«اتفاقا کیف زندگی من به همین چیزاست..نوشیدن مجرد بودن و نداشتن هدف!چرا باید خودم رو مشغول این چیزای چرت کنم؟!»
مادرش،با نگاه تاسف باری بهش نگاه انداخت و با لحنی از تاسف گفت:«واقعا که..تو نمیخوای یه روزی ازدواج کنی؟!نمیخوای یه وارث برای خودت بیاری؟!»پسر،جام شراب رو روی میزش گذاشت و رو به مادرش گفت:«نه خیر!من گورم کجاست که کفنم باشه؟!زنم کجا بود؟مامان حوصله داری»
مادرش،رو بهش چپ چپ نگاهی کرد و با لحنی از تاسف گفت:«باور نمیکنم تو پسر من باشی!واقعا برات متاسفم»
و با تاسف از روی صندلی بلند شد و اون مکان رو ترک کرد..
ولیعهد،پوزخندزنان نگاهی به منظره انداخت و با برداشتن جام شراب خودش کمی از اون رو نوشید..سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه❤️🩹🫂
YOU ARE READING
𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌
Fanfictionمیبینی؟ گفته بودی کل دنیا با من رو دستته.. میگفتی حاضری همه چیز رو رها کنی و فقط با من همه چیز رو تجربه کنی.. میگفتی زندگیتو توی چشم های من دیدی.. پس چیشد؟ تو که دروغگو نبودی! میتونی بدون من اونجا دووم بیاری؟ و ازم دور بمونی؟ فقط میخوام یه...