part23

2 1 0
                                    

شب بود..
فرهاد،یه خونه بیرون از شهر و داخل یه روستای دور دست خریده بود..
برای اینکه اونجا شیرین رو ببینه..
چون هیچکدوم نمی خواستند کسی از این ملاقات بویی ببره..
فرهاد،در زد..
شیرین،با تعجب و کنجکاوانه سمت در اومد و با استرس در رو باز کرد..
تا با اینکه با دیدن فرهاد دلش اروم گرفت و خیالش راحت شد..
فرهاد،لبخندزنان رو بهش با صدایی اهسته گفت:«میتونم بیام داخل؟بیرون هوا سرده»
شیرین، رو بهش لبخند شیرینی تحویلش داد و اهسته ازش پرسید:«کسی بیرون نیست؟»
فرهاد،نگاهی کلی به اطراف انداخت و اطراف رو انالیز کرد و باز به شیرین نگاه کرد و لبخندزنان پاسخ داد:«نه!کسی نیست خیالت تخت»

شیرین،لبخند بزرگتری زد و در رو براش باز کرد..
سپس فرهاد داخل اومد و شیرین اطراف رو باز انالیز کرد و درو بست..
دقایقی بعد..
شیرین و فرهاد،رو به روی هم نشسته بودند..
فرهاد،لبخندزنان رو بهش با لحنی از محبت گفت:«انگار وقتی می بینمت خستگی کل روز از تنم در میره»
شیرین،لبخند بزرگتری زد و در جواب با لحنی از محبت گفت:«خوشحالم که می بینمت»
فرهاد،با لبخند رو بهش ادامه داد:«امروز یه سر و سامونی به قصر دادم..نیروهایی که به دردم نمیخوردن رو از قصر خارج کردم..اونایی که به دردم میخوردن رو نگه داشتم و قراره کلی اموزش های جدید بهشون بدم»
شیرین،لبخندزنان رو بهش با لحنی از افتخار گفت:«چقدر خوشحالم که اینو میشنوم..چقدر خوبه که انقدر درک و شعور داری که به همه کمک کنی..خوشحالم که انتخاب خوبی داشتم»

فرهاد،لبخندزنان با خجالت سرشو پایین انداخت و باز نگاهش کرد..
سپس رو بهش بعد مکثی کوتاه گفت:«شیرینم!»
شیرین،کنجکاوانه با تعجب نگاهش کرد و منتظر شنیدن حرفش شد..
فرهاد،لبخندزنان رو بهش با ذوق و محبت خاصی گفت:«خیلی خوشگلی!»
شیرین،رو بهش با ذوق و خوشحالی بعد مکثی کوتاه گفت:«ممنونم» 
فرهاد،لبخندی بزرگتر از سر خوشحالی بهش زد و بهش خیره شد..
نگاه کردن معشوق از نظر عاشق..
بهترین عبادت و بهترین ملاقاته!
ملاقاتی که همیشه حس عاشق رو خوب میکنه..
و به معشوق عشق بیشتری میده..

این نشون میده که فرهاد واقعا عاشقه!
و همیشه عاشق خواهد موند..








سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه🫂🤍

𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌Where stories live. Discover now