شب بود..
فرهاد،عصبی سراغ خواهرش گلی اومده بود..
رو بهش کنجکاوانه و نگران پرسید:«شیرین..شیرین کجاست؟»
گلی،مغرورانه و متکبرانه رو بهش پاسخ داد:«زندانه..زندانیش کردم»
فرهاد،عصبی با ابروهای توهم رفته رو بهش بعد کمی مکث گفت:«زندانه؟یعنی چی زندانه؟کی جرات کرده زندانیش کنه؟»
گلی،قاطعانه پاسخ داد:«خودم..خودم زندانیش کردم،من اصلا نمیفهمم..تو چرا باید با این عقد کنی؟با این پاپتی؟به خودم میگفتی صدتا دختر برات جور میکردم،دختر پنجه ی افتاب افتاب مهتاب ندیده..چرا سراغ این رفتی؟»
فرهاد،با نگرانی و لحنی سرزنش کننده گفت:«اصلا مقصر اون نیست..اون بیگناهه،من مجبورش کردم..من مجبورش کردم به عقدم دربیاد،من پافشاری کردم..اگه کسی قراره مجازات بشه اون منم نه شیرین»گلی،رو بهش قاطعانه و عصبی گفت:«اون باید مجازات بشه..باید مجازات بشه چون قبول کرد،قبول کرد که زنت بشه..به عقدت دربیاد،نباید قبول میکرد..همینکه قبول کرده مشخصه چجور آدمیه»
فرهاد،عصبی رو با خواهرش قاطعانه ادامه داد:«اون قبول نکرد..من ازش خواهش کردم،من التماس کردم..اصلا خاک بر سر منکه انقدر احمق بودم که نفهمیدم چی قراره بشه،خاک بر سر منکه عاقبت کارو نفهمیدم..همش تقصیر منه»
گلی بعد کمی مکث رو بهش قاطعانه گفت:«اره..تقصیر خودت بود،الانم خربزه خوردی پای لرزشم بشین»
فرهاد،سریع کت خودش رو از میز برداشت و از صندلی بلند شد..
درحالی که کتش رو میپوشید،خطاب به گلی گفت:«من میرم دنبالش زندان..توهم یه روز از این کارت پشیمون میشی»گلی،رو بهش طلبکارانه گفت:«فرهاد..فرهاد کجا میری؟فرهاد با توعم»
ولی نتیجه ای نداد و فرهاد رفت..
گلی،عصبی رو به در خطاب بهش گفت:«پسره ی کله شق!»
و نگاهشو ازش گرفت و در فکر فرو رفت..سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه👀✨
YOU ARE READING
𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌
Fanfictionمیبینی؟ گفته بودی کل دنیا با من رو دستته.. میگفتی حاضری همه چیز رو رها کنی و فقط با من همه چیز رو تجربه کنی.. میگفتی زندگیتو توی چشم های من دیدی.. پس چیشد؟ تو که دروغگو نبودی! میتونی بدون من اونجا دووم بیاری؟ و ازم دور بمونی؟ فقط میخوام یه...