شب بود..
فرهاد،به قصرش برگشته بود..
به دلیل اینکه دیگه شیرین باهاش صحبت نمیکرد و جو خونه سنگین و سرد شده بود،فرهاد ترجیح داد به قصر برگرده و دیگه اونا رو نبینه..
فرهاد،داخل اتاقش بود..
در همین حین،ندیمه ی فرهاد وارد شد و با احترام رو بهش گفت:«جناب ولیعهد،نامه نگار شاهدخت خانوم شیرین میخواد شما رو ببینه»
ولیعهد،بدون توجه به حرف ندیمه و با بی تفاوتی پاسخ داد:«خیلی خوب..بهش بگو بیاد»
ندیمه،زیرلب چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت..
شیرین،بعد مکث کوتاهی وارد شد و به فرهاد چشم دوخت..ولیعهد ولی بدون توجه بهش درحال ادامه دادن کارش بود و نوشتن قرارداد برای کشورهای غربی بود..
شیرین،با کمی تعجب بدون هیچ حرفی سرش رو پایین انداخت و جلوتر اومد..
سپس رو بهش بعد کمی مکث و استرس گفت:«س..سلام،حالتون خوبه؟!»
فرهاد،بدون نگاه بهش با قاطعیت و بی تفاوتی جواب داد:«سلام..اره خوبم،بشین»
شیرین،با تعجب باز سرشو پایین انداخت و روی صندلی رو به روی فرهاد نشست..
سپس باز بهش خیره شد..
فرهاد،با قاطعیت خطاب بهش گفت:«برای چی اومدی؟!تو که توپت حسابی پر بود!نکنه اومدی حرفایی که نزدی رو بزنی؟!»شیرین،با تاسف و خجالت سرشو پایین انداخت و خطاب بهش اهسته گفت:«میدونم!حرفای خوبی نزدم..حرفای من شما رو ناراحت کرد،من متاسفم!معذرت میخوام..ولی برای زدن اینجور حرفا نیومدم»
فرهاد که درحال نوشتن قرارداد بود،خطاب بهش اهسته و قاطعانه گفت:«پس برای چی اومدی؟!چرا لفتش میدی؟!»
شیرین،رو بهش نفسی عمیق کشید و قاطعانه بعد مکثی کوتاه گفت:«اومدم درمورد حرفایی که زدین بگم..حرفایی که،درمورد عشق نسبت به بنده ی حقیر بود»
فرهاد،با تعجب و هول شدن باز حرف شیرین رو مرور کرد و کار رو متوقف کرد..
اهسته و اهسته سرشو بالا اورد و به شیرین نگاه کرد..
شیرین،با خجالت به فرهاد نگاه کرد و باز سرشو پایین انداخت..فرهاد،بعد مکثی کوتاه رو بهش با لحنی از کنجکاوی گفت:«درموردش فکر کردی؟!باورم..باورم نمیشه،خوب،خوب پس منتظر چی هستی؟!بگو دیگه..بگو تا بشنوم»
شیرین،بهش نگاه کرد و بعد مکثی کوتاه و لحنی از قاطعیت گفت:«من..درمورد تک تک حرفاتون و جملاتتون فکر کردم،ثانیه ها..دقیقه ها..ساعت ها..روزها..شب ها..و هرچقدر که لازم بود!نتیجه بر این شد که قبولش کنم»
فرهاد،با تعجب و ناباوری بهش نگاه کرد..
انگار که سرجاش خشکش زده بود..
انگار که نمیدونست چی بگه..
انگار که..
انگار که فقط میخواست غرق چشم های شیرین بشه..
فرهاد،بعد مکثی کوتاه رو بهش با لحنی از ناباوری گفت:«چی؟!چی گفتی؟!قبول..قبول کردی؟!میخوای..میخوای عاشقم باشی؟تا اخر عمر؟»شیرین،باز بهش نگاه کرد و با لبخندی ریز و لحنی از محبت گفت:«تا اخر عمر!»
فرهاد،ناباورانه لبخند ریز و رضایتمندانه ای تحویلش داد و رو بهش با لحنی از خوشحالی گفت:«دمت گرم..دمت گرم شیرین!اصلا..اصلا فکرشم نمیکردم،یعنی..یعنی توهم دوسم داری؟!یعنی توهم..توهم بهم فکر میکردی؟!تک تک این روزا؟وای باورم نمیشه..دارم دیوونه میشم،اصلا..اصلا همین فردا میریم،همین فردا میریم برای عقد..میریم عقد می کنیم و میشی مال من..بعد دیگه،دیگه هر روز جلوی چشمای خودمی..عین یه خواب میمونه»
شیرین،لبخندزنان رو بهش با لحنی از محبت گفت:«ولی به شرط اینکه کسی نفهمه،هیچکس!نمیخوام ازش بویی ببره..مخصوصا خانوادم،اگه اونا بفهمن ممکنه دیگه هیچوقت همو نبینیم»
فرهاد،لبخندزنان رو بهش با لحنی از ذوق گفت:«چشم..اصلا هرچی که تو بگی،هیچکس قرار نیست چیزی بفهمه!هیچکس..فقط مال من باش،فقط برای من بخند..تا وقتی که کنار توعم حال دلم خیلی خوبه»شیرین،همینطور که بهش نگاه میکرد،لبخند بزرگتری به لب هاش اورد و محو تماشای اون شد و به حرف هاش گوش میکرد..
این ذوق فرهاد برای رسیدن به شیرین..
خوشحالی شیرین از دراومدن از این بلاتکلیفی..
و شادی هردو برای بدست اوردن همدیگه..
این یه لحظه ی تکرار نشدنی بود..
یه لحظه ای که تا ابد قرار بود برای فرهاد و شیرین ثبت بشه..
و در خاطر اونها باقی بمونه..
ولی اونها قرار بود خاطره های بیشتری ثبت کنن..
در کنار همدیگه و در مکان های مختلف..
هرجا که بودن،مهم نبود چون قلب هاشون بهم نزدیک بود..
و این تمومی نداشت..سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه🤍✨
YOU ARE READING
𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌
Fanfictionمیبینی؟ گفته بودی کل دنیا با من رو دستته.. میگفتی حاضری همه چیز رو رها کنی و فقط با من همه چیز رو تجربه کنی.. میگفتی زندگیتو توی چشم های من دیدی.. پس چیشد؟ تو که دروغگو نبودی! میتونی بدون من اونجا دووم بیاری؟ و ازم دور بمونی؟ فقط میخوام یه...