part24

7 1 0
                                    

صبح بود..
شیرین،به خونه اومده بود..
هنوز حتی دقیقه ای از ورودش به خونه نگذشته بود که ناگهان خواهرش لیلی دوان دوان با خوشحالی سمتش اومد و رو بهش گفت:«شیرین شیرین..مژدگونی بده،یه خبر خوب دارم برات»
شیرین،با تعجب رو بهش پرسید:«چی شده؟مژدگونی دیگه برای چی؟»
لیلی،با خوشحالی لبخندزنان رو بهش گفت:«مامان..مامان حالش خوب شده..بدو ببین،حالش خیلی خوب شده»
شیرین،لبخندی با خوشحالی و ناباوری بهش زد و ازش پرسید:«چ..چی؟مامان حالش خوب شده؟»
لیلی،رو بهش با خوشحالی تکرار کرد:«مامان دیگه...ارههه پس من چی میگم؟!اصلا خودت بیا ببین بدووو»
و سپس با خوشحالی دست هاش رو گرفت و با خودش کشید و برد داخل خونه..

لیلی شیرین رو به اتاق مامان برد..
شیرین،با ناباوری و تعجب به مامان نگاه کرد..
مامان،با ناباوری و خوشحالی به شیرین نگاه کرد و با لحنی لحنی از خوشحالی گفت:«شیرین..دخترم،بلاخره اومدی یه سری به مامانت بزنی؟»
شیرین،با ناباوری اشک داخل چشم هاش جمع شد و سمت مامانش رفت..
کنارش نشست و بهش خیره شد..
با ناباوری و خوشحالی رو بهش با گریه گفت:«مامان..مامان گلم،حالت خوبه؟میتونی دیگه بخندی؟میتونی بازهم خوشحال باشی؟»
مامان،با گریه و خوشحالی دست شیرین رو گرفت و رو بهش گفت:«من همینکه تو رو ببینم اندازه ی یه دنیا خوشحال میشم و میخندم»
شیرین،با گریه و از شدت خوشحالی مامان رو در اغوش گرفت و گفت:«مامان قشنگم..چقدر خوشحالم که حالت خوبه،چقدر خوشحالم که باز داری مثل سابق میشی..نمیدونی چقدر دلتنگت بودم،نمیگی من دلم برای خنده هات یه ذره میشه؟»

مامان،متقابلا شیرین رو در اغوش گرفت و با ذوق و خوشحالی گفت:«الهی من قربونت برم..از این به بعد مادر همیشه برات میخندم..میخندم تا خوشحالت کنم و حالتو خوب کنم»
شیرین،با ذوق و خوشحالی مامان رو محکم تر در اغوش گرفت و در فکر فرو رفت..
لیلی هم با خوشحالی محو تماشای این دوتا مادر و دختر شد و براشون یه عالم ذوق کرد..







سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه🤍🫶🏻

𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌Where stories live. Discover now