part2

27 5 0
                                    

شب بود..
شیرین،خسته و کوفته به خونه برگشت..
خونه ی شیرین و خانوادش یه خونه ی قدیمی و ساخت کهنه بود..
که یه حیاط بزرگ و دلباز داشت..
وسط این حیاط یه حوض کوچیک داشت که هرسال موقع عید میوه های رنگارنگ و ماهی های قرمز و کوچیک داخل حوض مینداختند و به تماشای اون می‌نشستند..
لیلی هم درست لب این حوض نشسته بود و و وقتی متوجه ورود خواهرش شیرین شد،با نگاه بهش سریع از کنار حوض بلند شد و سمت خواهرش رفت و با نگرانی رو بهش گفت:«هیچ معلومه دوساعته کجایی؟!مامان اینا دلشون هزار راه رفت!»
شیرین،خیره به چشم های مملو از نگرانی خواهرش با بی تفاوتی و خستگی گفت:«بهتون گفتم که دیر میام،یه سری کارا مونده بود باید انجام میدادم»

همراه خواهرش به سمت حوض رفت و کنارش نشست..
خواهرش با نگرانی رو به شیرین گفت:«این مرتیکه هم هرچی کاره میندازه گردن تو اره؟!یه ذره خجالت نمیکشه؟توهم که انگار زبون نداری یه کلوم حرف نمیزنی تا از خودت دفاع کنی»
شیرین،با کلافگی و بی حوصلگی خاصی به خواهرش نگاه و گفت:«میشه غر نزنی؟اصلا حوصله ی بحث و دعوا ندارم»
لیلی،رو به خواهرش سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و با ارامش ادامه داد:«خیلی خوب،برات خواستگار اومده..ننه اقای احمدی اینا،میشناسیشون که؟!همسایه ی قبلیمون،از چند هفته پیش سفارش کرده بود میخوان بیان خواستگاری اما من قبول نکردم چون همش سرکار بودی..امروز که سرت خلوت تر بود گفتم بیان که توهم راحت تر باشی»
شیرین،رو بهش با همون لحن قبلی گفت:«مگه نگفتم دوست ندارم دیگه هیچ خواستگاری پاشو توی این خونه بزاره؟!این دفعه دومه دارین باز خواستگار میارین خونه»

لیلی،با صبوری و قاطعیت در جوابش گفت:«میدونم میدونم،اما بلاخره تا کی؟!خجالت نمیکشی؟همسن و سالای تو رفتن خونه بخت با دوتا بچه قد و نیم قد دارن زندگیشونو میکنن..اونوقت تو هنوز داری خواستگاراتو میشماری که کدومو رد کنی؟!»
شیرین،سریع در جواب خواهرش طلبکارانه گفت:«بقیه به من چه!هزار بار گفتم الانم میگم زندگی من از اونا سواست،من قرار نیست عین اونا زندگی کنم،فعلا هم قصد ازدواج ندارم..بهشون بگو برن پی کارشون میخوام برم بخوابم»
شیرین بعد تموم کردن حرفش از کنار حوض بلند شد و خواست بره داخل خونه که ناگهان خواهرش سریع اومد پیشش و با گرفتن دستش مانعش شد!
سپس رو بهش قاطعانه گفت:«بابا تو چرا زود جوش میاری؟!صبرکن اول حرفم تموم بشه بعد نظرتو بگو..من میگم بزار اول بیان باهامون حرف بزنن باهات حرف بزنن سنگاشونو وا بکنن خودت سبک سنگین کن اگه دوست داشتی بگو اره نداشتی بگو نه خلاص»

شیرین،بعد مکثی طولانی بدون نگاه بهش با لحنی از قاطعیت گفت:«باشه!ببینم چی میشه»
لیلی،لبخندزنان با خوشحالی گونه ی خواهرش رو بوسید و گفت:«افرین خواهر عاقل خودم!بیا بریم بیا»
دقایقی بعد..
شیرین و لیلی پیش خواستگار و خانواده اش رفتند و بینشون نشستند..
خانواده ی اونها حضور داشتند همراه لیلی و شیرین و مادرشون..
پدر خواستگار رو بهشون گفت:«پسر من همه چیز نداره اما خداروشکر ضرورات رو داره..تموم عمرش سرش پایین بوده تا چشمش به چشم نامحرم نیفته..شرم و حیا هیچوقت از سرش نپریده،هم کار داره هم خونه داره سرش به تنش می‌ارزه..حالا شما خودتون مختارید میتونید تصمیمتون رو بگیرید و بهمون بگید»

𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌Where stories live. Discover now