صبح بود..
ساعت 8صبح..
شیرین،یه چادر با یه پوشیه ی سفید پوشیده بود..
تا شناسایی نشه..
سپس همراه فرهاد از خونه بیرون رفتند و سمت درشکه رفتند..
درشکه،برای رفتن به رشت اومده بود..
فرهاد،اول سوار درشکه شد و سپس به شیرین رو کرد و دستشو برای گرفتن دست شیرین دراز کرد..
شیرین هم دستشو گرفت و با کمکش سوار درشکه شد..
سپس درشکه راه افتاد..
شیرین،با نگرانی به فرهاد رو کرد و پرسید:«کسی که درشکه رو میرونه،ادم مطمئنیه؟»
فرهاد،با اطمینان کامل و خونسردی تمام رو بهش گفت:«اره..خیالت تخت،یکی از دوستای خودمه..بیشتر از چشم هام بهش اعتماد دارم»سپس خیال شیرین راحت شد و نگاهشو به پرده ی کشیده شده داد..
شب...
درشکه،از حرکت ایستاد..
سپس مرد از درشکه پیاده شد و پیش شیرین و فرهاد اومد..
پرده رو کشید و نگاه ها کنجکاوانه بهش دوخته شد..
مرد،رو بهشون با احترام و کمی تاسف گفت:«ببخشید قربان..برای استراحت ایستادم،میون راه کمی استراحت می کنیم و شام میخوریم..و بعد دوباره راه می افتیم»
فرهاد،نگاهشو از مرد به شیرین داد و قاطعانه گفت:«خیلی خوب..بهتره پیاده شیم،اون هم خسته هست نمیتونه کل شب رو حرکت کنه»
سپس شیرین همراه فرهاد از درشکه پیاده شدند..
*دقایقی بعد..
فرهاد به کمک مرد یه اتیش کوچیک روشن کرده بودند..و یه ماهی گذاشته بودند روی اتیش برای شام و پخته شدن..
شیرین و فرهاد اطراف اتیش رو به روی هم خلوت کرده بودند..
مرد هم درحال غذا دادن به اسب بود..
فرهاد،کنجکاوانه رو به شیرین پرسید:«تو فکری؟!چیزی شده؟!»
شیرین،بهش رو کرد و پوشیه رو کنار زد..
سپس بهش نگاه کرد و لبخندزنان گفت:«چیزی نشده..فقط نگرانم،نگران اینکه نکنه یه اتفاقی بیفته و از هم جدا بیوفتیم»
فرهاد،رو بهش لبخند ریزی زد و در جواب گفت:«محاله این اتفاق بیفته،یعنی نمیذارم که بیفته..منو تو بهم وصلیم،هیچی نمیتونه از هم جدامون کنه»
شیرین،لبخندزنان نگاهشو از فرهاد گرفت و به اتیش داد..
نفس عمیقی کشید و با کمی کلافگی گفت:«اگه منو تو همدیگه رو نمی دیدیم،سر راه هم قرار نمی گرفتیم..اونوقت چی میشد؟به نظرت باز هم احتمال داشت همو ببینیم منتهی یه جای دیگه و به یه روش دیگه؟»فرهاد،خیره به شیرین بعد کمی مکث قاطعانه گفت:«می دیدیم..اره می دیدیم،منتهی یه جور دیگه..یه جای دیگه،من قبل تو گمشده بودم..خودمو نمیشناختم،هرشب مست بودم داغون بودم هیچی از زندگیم نمیفهمیدم..تا اینکه تو رو دیدم،همچی عوض شد..شدم یه ادم عاشق پیشه ی فهیم،دست از شراب و زهرماری کشیدم و شدم نسخ تو..انقدر پافشاری کردم که بلاخره شدی مال من،الانم بهترین حال جهان رو دارم..خوشبختم»
شیرین،رو بهش با ذوق بیشتر خندید و بهش خیره شد..
و سپس در فکر فرو رفت..
زیبایی عشق به همین لحظاته..
لحظاتی که نسخ میشی..
نسخ معشوقت..
دل میدی بهش..
دلبری میکنه برات..
و یه دل نه صد دل بیشتر از دیروز عاشقت میشه..
عشقی که هیچوقت پایان نخواهد داشت..سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه♡
YOU ARE READING
𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌
Fanfictionمیبینی؟ گفته بودی کل دنیا با من رو دستته.. میگفتی حاضری همه چیز رو رها کنی و فقط با من همه چیز رو تجربه کنی.. میگفتی زندگیتو توی چشم های من دیدی.. پس چیشد؟ تو که دروغگو نبودی! میتونی بدون من اونجا دووم بیاری؟ و ازم دور بمونی؟ فقط میخوام یه...