صبح بود..
شیرین و فرهاد،به رشت رسیده بودند..
درشکه،نزدیک خونه ایستاد..
مرد،از درشکه پیاده شد و پیش شیرین و فرهاد رفت..
پرده رو کشید و رو بهشون با احترام گفت:«رسیدیم قربان..خونه ای که مد نظر داشتید اینجاست»
فرهاد،بهش رو کرد و ازش تشکر کرد..
سپس از پیش اونها رفت..
فرهاد،پیاده شد و شیرین هم به کمک اون پیاده شد..
و سپس،توجه شیرین به خونه ی رو به رویی جلب شد..
خونه ای که اطرافش سرسبز بود و با درخت های زیادی پوشیده شده بود..
و نمای خیلی زیبایی داشت..
فرهاد،پیش شیرین اومد و رو به خونه لبخندزنان گفت:«اینم از خونه ی فعلیمون..دوسش داری؟!»شیرین،با ناباوری و ذوق در جواب گفت:«اره خیلی قشنگه!»
فرهاد،لبخندزنان رو به شیرین کرد و گفت:«خیلی خب..بریم داخلش رو ببینیم»
و سپس همراه شیرین به داخل خونه رفتند..
شیرین،برای بهتر دیدن خونه پوشیه ی خودش رو کنار زد..
خونه رو انالیز میکرد و با دقت بهش نگاه میکرد..
نمای کلاسیک و زیبای خونه..
هرکسی رو به خودش جذب میکرد..
یه قاب نقاشی روی دیوار اویزون بود که توجه شیرین رو به خودش جلب کرد..
سمت نقاشی رفت و بهش خیره موند..
نقاشی،از طبیعت رشت بود..
فرهاد،کنار شیرین اومد و رو به نقاشی گفت:«این یکی از نقاشی های معروف نقاش قصره..یه مدت زیر دست خودم کار میکرد،نقاشی های زیبایی میکشید،همه خواهانش بودند»شیرین،بعد مکثی کوتاه رو به نقاشی گفت:«حیرت انگیزه!به طرز عجیبی زیباست»
و سپس نگاهش رو از نقاشی گرفت و به پنجره داد..
سمت پنجره رفت..
از نمای بیرونی پنجره،میشد به طور واضح دریا رو تماشا کرد..
دریا،رو به روی شیرین بود..
اروم و زیبا بود..
فرهاد،رو به دریا با خونسردی گفت:«بهشون گفتم این خونه رو اماده کنن برامون تا دریا رو به رومون باشه،چون حدس میزدم دوسش داشته باشی»
شیرین،لبخندی زیبا به لب هاش اورد و در جواب گفت:«دریا،همیشه عاشقش بودم..حس میکنم بهم ارامش میده»
فرهاد،لبخندزنان رو به شیرین با لحنی محبت امیز گفت:«اینجا متعلق به توعه..هرموقع که خواستی میتونی بمونی،حتی میتونیم تا یک ماه اینجا بمونیم»شیرین،در جواب فرهاد قاطعانه گفت:«نه،خانوادم نگران من هستن..لیلی مامان،مطمئنم الانم در به در دنبالم میگردن..نمیتونم زیاد بمونم،فقط یه هفته اینجا میمونیم..و بعدش برمیگردم تهران»
فرهاد،نفسی عمیق کشید و رو به شیرین قاطعانه گفت:«خیلی خب..هرجور مایلی،من به هیچ کاری مجبورت نمیکنم..من میرم تا بقیه کارها رو راست و ریست کنم»
و سپس شیرین رو رها و از اتاق بیرون رفت..
شیرین هم غرق تماشای دریا بود..
و ازش ارامش میگرفت..سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه♡
YOU ARE READING
𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌
Fanfictionمیبینی؟ گفته بودی کل دنیا با من رو دستته.. میگفتی حاضری همه چیز رو رها کنی و فقط با من همه چیز رو تجربه کنی.. میگفتی زندگیتو توی چشم های من دیدی.. پس چیشد؟ تو که دروغگو نبودی! میتونی بدون من اونجا دووم بیاری؟ و ازم دور بمونی؟ فقط میخوام یه...