صبح بود..
شیرین همراه فرهاد درحال رفتن برای انجام امور عقد بودند..
شیرین،یه چادر همراه پوشیه ی سفید داشت تا شناخته نشه..
فرهاد هم لباس های رایتی و ساده به تن کرده بود تا کسی بهش شک نکنه..
خونه ای ساده و چوبی بود..
فرهاد و شیرین،وقتی رسیدند داخل شدند..
خونه،درست مثل خونه ی خانواده ی شیرین یه حیاط بزرگ و دلباز داشت و سرتاسر سرسبز بود...
و خیلی شگفت انگیز بود..
شیرین بعد انالیز کردن خونه،همراه فرهاد داخل خونه رفت..
این خونه،خونه ی عاقد بود..
برای اینکه کسی متوجه نشه و بهتر باشه،اونها قرار ملاقات رو داخل خونه ی عاقد گذاشتند..دقایقی بعد..
عاقد،شروع کرد متن عقد رو از داخل کتاب بخونه..
البته در اصل عقد دائم نبود و یه عقد مختصر بود..
و میشد اونو یه "صیغه" دونست..
عاقد شروع کرد:«دوشیزه ی مکرمه،سرکار خانوم شیرین عدالت جو،ایا مایلید به عقد موقت سرکار اقای فرهاد مظاهری با صد سکه بهار ازادی و یک شاخه نبات دربیاورم؟ایا وکیلم؟»
شیرین،با کمی شک و تردید اهسته به فرهاد نگاه کرد با لبخند ریزی پاسخ داد:«بله»
لبخند شیرین فرهاد به جواب شیرین،این نشون دهنده ی رضایت اون بود..
عاقد،به فرهاد نگاه و با لحنی قاطعانه گفت:«جناب ولیعهد،ایا وکیلم؟!»
فرهاد،لبخندزنان نگاهشو از شیرین گرفت و به عاقد داد..
سپس لبخندزنان با رضایت کامل پاسخ داد:«بله»عاقد،قاطعانه رو بهشون با لحنی قاطعانه گفت:«مبارکه»
فرهاد،نگاهشو لبخندزنان به شیرین داد و بعد مکث کوتاهی با لحنی محبت امیز گفت:«مبارکمونه شیرینم!حالا دیگه رسما مال خودم شدی»
شیرین،رو بهش لبخند بزرگ و رضایتمندانه ای زد و پاسخ داد:«مبارکمون باشه!»
فرهاد،لبخندزنان حلقه رو درحالی که داخل دستاش بود،رو به روی شیرین گرفت و گفت:«حلقمونه!تا وقتی این تو دستاته و اون تو دستای من..هیچکسی نمیتونه مانع باهم بودنمون بشه»
شیرین،لبخندزنان دستشو جلو اورد و فرهاد حلقه رو داخل دست شیرین کرد..
سپس شیرین هم حلقه ی فرهاد رو رو به روی اون گرفت و فرهاد حلقه رو داخل دستش کرد..
فرهاد هم دستش رو پایین اورد و به عاقد نگاه کرد..سپس رو بهش بعد مکث کوتاهی و لحنی قاطعانه گفت:«ازت ممنونم مشتی!حق مردونگیت رو کامل در حقم تموم کردی..فقط یه چیزی میمونه،اونم اینکه این اتفاق و امروز نباید به هیچ عنوان پیش کسی ذکر بشه..و کسی ازش خبردار بشه،اگر کسی حتی کلمه ای از این اتفاق بفهمه،اصلا اتفاق خوبی در انتظارت نخواهد بود»
عاقد،لبخند ریزی تحویلش داد و در پاسخ قاطعانه گفت:«بنده که خدمتکارم و خدمتگزار شما،هرچی بگید میکنم هرچی نگید نمیکنم»
فرهاد به نشونه ی تایید سری تکون داد و در فکر فرو رفت..
سپس بعد به خودش اومدن،نفسی عمیق کشید و خطاب به شیرین گفت:«خیلی خوب شیرینم،باید دیگه کم کم بریم..اگه کسی ما رو در طول مسیر دیده باشه و مدت زیادی اینجا بمونیم،برامون دردسر میشه..بهتره که بریم»
شیرین،به نشونه ی تایید رو بهش سری تکون داد و هردو از سرجاشون بلند شدند..فرهاد،رو بهشون با لحنی از قاطعیت گفت:«خیلی خوب عاقد..یادت نره چی گفتم!به کسی این خبر رو نده و حواست رو جمع کن»
عاقد،به نشونه ی تایید سری تکون داد و فرهاد و شیرین هم همراه هم خونه رو ترک کردند..
عاقد،نفسی کلافه کشید و اهسته زیرلب با خودش گفت:«این وصال پایان خوبی نخواهد داشت»
و به صندلی های خالی خیره شد و در فکر فرو رفت..سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه🫂✨
YOU ARE READING
𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌
Fanfictionمیبینی؟ گفته بودی کل دنیا با من رو دستته.. میگفتی حاضری همه چیز رو رها کنی و فقط با من همه چیز رو تجربه کنی.. میگفتی زندگیتو توی چشم های من دیدی.. پس چیشد؟ تو که دروغگو نبودی! میتونی بدون من اونجا دووم بیاری؟ و ازم دور بمونی؟ فقط میخوام یه...