صبح بود..
شیرین،در قصر حضور داشت..
لباس سلطنتی رو پوشید و اهسته و باوقار بیرون اومد..
با کمی خجالت و قاطعانه به ندیمه نگاه کرد و منتظر واکنش اون موند..
ندیمه ی گلی،لبخندزنان و ناباورانه بهش نگاه کرد و با ذوق زدگی بهش نزدیک شد و انالیزش کرد..
شیرین،با تعجب اول به ندیمه و بعد به لباسش نگاه کرد..
اون،یه لباس زرشکی رنگ بود که یه کلاه کوچیک زرشکی داشت..
لباسش دکمه های ریز و جالبی داشت و دامن بلندی داشت..
و این لباس ها فقط مخصوص بانوان سلطنتی و مقامات قصر بود..
و انسان های عادی و رایت زاده حق پوشیدن این لباس رو نداشتند..مگر اینکه اونها هم مثل شیرین عضو مقامات سلطنتی بشن!
ندیمه،لبخندزنان و با بغض رو به چشم های ارایش شده و زیبای شیرین گفت:«وااای خدای من!چقدر به تنتون نشسته..ماشالله ماشالله!بنازم این همه کمال و وقار رو،کاش زودتز این لباس رو براتون اورده بودم انگار فقط برای شما دوختن»
شیرین،لبخندزنان با ناباوری و کمی انگیزه رو بهش گفت:«جدی؟!بهم اومده؟!میترسیدم بهم نیاد و عجیب غریب به نظر بیام!ولی الان خوشحال شدم»
ندیمه،رو بهش لبخندزنان با ذوق زدگی گفت:«این چه حرفیه قربونت؟!لباس به این قشنگی مگه میشه بهت نیاد؟!ماشالله خودتم که اینقدر خوشگل و رعنایی قشنگ به تنت میشینه»
شیرین،لبخندزنان زیرلب ازش تشکر کرد و باز به دامن بلند لباسش خیره شد..
دقایقی بعد..
ندیمه،به قصر شاهدخت گلی رفت و ادای احترام کرد..سپس رو به گلی با لحنی قاطعانه گفت:«بانو..اوردمش!میتونه داخل بشه؟!»
گلی،با ابهت خاصی به ندیمه نگاه کرد و گفت:«البته!بهش بگو بیاد»
ندیمه،در جواب باز ادای احترام کرد و به سراغ شیرین رفت تا اونو بیاره..
شیرین،خجالت زده و با شرمساری وارد شد ولی سرشو پایین انداخته بود..
نزدیک و نزدیک تر اومد و درست رو به روی گلی قرار گرفت..
ادای احترام کرد و رو بهش با خجالت و لحنی مضطرب گفت:«سلام به شاهدخت والا مقام بانو گلی..ببخشید که بی موقع اومدم انگار درخواست داده بودید که منو ببینید»گلی،لبخند ریزی به لب هاش اورد و رو بهش با همون ابهت گفت:«اره درسته!میخواستم ببینمت..الان که میبینم،راستش به نظرم خیلی این لباس بهت اومده..شبیه اشراف زاده های تازه به دوران رسیده شدی!برام جالبه»
شیرین،با ذوق و خوشحالی لبخند بزرگی به لب هاش اورد و رو همینطور که سرش پایین بود،گفت:«ممنونم بانو!از نظر لطفتونه»
گلی،باز شیرین رو انالیز کرد و بعد کشیدن نفس عمیقی..رو بهش گفت:«خیلی خوب..دیگه باهات کاری ندارم،میتونی مرخص بشی!میتونی از فردا کارت رو شروع کنی..فقط حواست رو جمع کن،قصر جای هرکس و هر ادمی نیست!قصر جای ادمای اصیل و ریشه داره..ولی خوب تو جزو اونا نیستی!با تموم این تفاصیر من بهت جا میدم غذا میدم و رفاهی که بهش نیاز داری!ولی فراموش نکن از کجا اومدی»
شیرین،لبخندزنان از خوشحالی و ذوق زیرلب گفت:«ممنونم بانو!چشم..هرچی شما بگیداصلا حق با شماست،من فعلا از محضرتون مرخص میشم..خدانگهدارتون»و ادای احترام کرد و همراه ندیمه به اتاقش رفت..
گلی،با پوزخندی تمسخر امیز رو به یکی از خدمه هاش گفت:«میبینی؟!اون یه دختر رایت زاده ی پایین شهری بیشتر نیست..اما همچنان داره تلاش میکنه که اصالت و احترام خودش رو حفظ کنه،در عین تنفر داره ازش خوشم میاد!از اخلاقش از اصالتش از ثباتی که داره..کنجکاوم ببینم میتونه داخل قصر دووم بیاره یا نه!»
خدمه،پوزخندزنان به شیرین که قصر رو ترک کرده بود،نگاه کرد و در فکر فرو رفت..
فقط خدا میدونست اونها چه نقشه ای برای شیرین کشیدند و چه اتفاقاتی رو قراره پشت سر بزاره..
فقط از این بابت مطمئن باشید که شیرین طاقت تحمل سختی و درد زیادی رو داره!سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه💋✨
YOU ARE READING
𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌
Fanfictionمیبینی؟ گفته بودی کل دنیا با من رو دستته.. میگفتی حاضری همه چیز رو رها کنی و فقط با من همه چیز رو تجربه کنی.. میگفتی زندگیتو توی چشم های من دیدی.. پس چیشد؟ تو که دروغگو نبودی! میتونی بدون من اونجا دووم بیاری؟ و ازم دور بمونی؟ فقط میخوام یه...