صبح بود..
خواهر ولیعهد،گلی که 27سال سن داشت و از ولیعهد چند سالی بزرگتر بود..در قصر کنار برادرش حضور داشت..
ولیعهد،رو به خواهرش کرد و با نگاهی مملو از تعجب خطاب بهش گفت:«عجیبه این وقت روز من رو دعوت کردی به قصر خودت!خبری شده ما نمیدونیم؟!»
خواهرش،با بی تفاوتی نفسی عمیق کشید و در پاسخ گفت:«مگه بده؟!یه دیداری هم تازه کردیم خوب دروغه اگه بگم دلتنگت بودم»
ولیعهد،قاه قاه و بلند بلند در جواب خواهرش خندید و نگاهشو از گلی به عظمت قصر داد..
دیواره های بلند و ساخته شده از طلای خالص..
و فرش های رنگین و پنجره های زیبا و رنگارنگ..
همگی نشون از زیبایی قصر میداد..ولیعهد،بعد اتمام خنده ها خطاب به خواهرش گفت:«هر اخلاق بدی هم داشته باشی این رُک بودنت باز برام خاصه و از باقی ویژگی هات به یاد موندنی تره!»
خواهرش،بعد مکث کوتاهی گفت:«دلیلی نداره دروغ بگم!خوب..همین دقایق قرار بود یه دختری برام نامه هایی که خواسته بودم رو بیاره،به نظر میاد به مشکلی برخورده که هنوز نیومده»
در همین حین بود که ناگهان یکی از خدمه های گلی وارد شد و با احترام رو بهش گفت:«بانو..دختری که برای چاپ نامه های درخواستی فرستاده بودید اومده..اجازه ی حضور میدین؟!»
گلی،قاطعانه بدون هیچ فکری رو بهش جواب داد:«اره..بفرستش داخل»
خدمتکار،ادای احترام کرد و از قصر خارج شد..سپس اون دختر داخل شد و به شکل عجیبی تعجب و توجه ولیعهد رو برانگیخت!
چون اون حس میکرد اون دختر رو یه جایی دیده یا میشناسه!
یعنی مطمئن بود..
اون دختر به طرز عجیبی شبیه شیرین خواهر لیلی بود!
البته درسته!
اون شیرین همون دختری بود که ولیعهد در چاپخانه به طور کاملا اتفاقی باهاش ملاقات کرده بود!
شیرین،جلو اومد و با خم کردن سرش و ادای احترام به ولیعهد و خواهرش،خطاب بهشون گفت:«سلام به والا مقام قصر ملک و شاهدخت گلی خانوم!نامه هایی که خواسته بودید رو اوردم»
گلی،با دقت بسیار زیادی و وسواس خاصی شیرین رو انالیز کرد..شیرین،درست همونطور که تصور میکرد زرنگ و غیرقابل پیش بینی بود!
رو به شیرین لبخند ریزی به لب اورد و رو بهش با ابهت خاصی گفت:«خوب بلدی زبون بریزی دختر!ببینم کارت هم درست مثل زبونت قشنگ و قابل تحسینه یا نه»
سپس شیرین باز ادای احترام کرد و به سمت گلی جلو رفت و نامه ها رو به دستش داد..
و در حالی که سرش رو به نشونه ی احترام پایین انداخته بود،چند قدمی به عقب رفت و از گلی دور شد..
گلی،نگاهی کلی و جزئی به نامه ها انداخت و شروع به انالیز کردن اونها کرد..
تموم نکاتی که ذکر کرده بود با دقت و وسواس خاصی در نامه نوشته شده بود..
و با خط زیبایی و نظم خاصی بود..گلی،لبخند ریزی به لب هاش اورد و رو به شیرین گفت:«زیباست!افرین..فکر نمیکردم انقدر خوب بنویسی»
شیرین،با احترام و لحنی محبت امیز جواب داد:«این از لطف و بزرگی شماست..ممنونم بانو»
گلی،نامه ها رو به دست یکی از خدمه هاش داد و رو به شیرین گفت:«خیلی خوب..میتونی بری!کارهات رو انالیز میکنم و اگه مورد پسندم بود،بهت میگم میتونی برام کار کنی»
شیرین،قاطعانه و با احترام سر خم کرد و در جواب گفت:«چشم بانو!خدانگهدار شما»
و سپس روشو از گلی و ولیعهد برگردوند و درحال ترک قصر بود که ناگهان صدایی باعث شد بایسته!
ولیعهد سریع خطاب بهش گفت:«صبرکن..صبرکن!»
شیرین،با تعجب ایستاد و درحال برگردوندن روی خودش سمت ولیعهد بود که ولیعهد مانعش شد و گفت:«نه!روتو برنگردون..فقط بگو..بگو اسمت چیه؟!»شیرین،با تعجب و کنجکاوی روشو برنگردوند و از حرکت ایستاد و بعد مکثی کوتاه،خطاب بهش پاسخ داد:«من..شیرین هستم قربان!»
ولیعهد،با تعجب و ناباوری بهش خیره شد و در فکر فرو رفت..
گلی،با تعجب به برادرش که مات و مبهوت به شیرین نگاه میکرد،نگاه کرد..
شیرین،باز ادای احترام کرد و سپس قصر رو ترک کرد..
گلی،باز به در خروجی نگاه کرد و باز به برادرش نگاه کرد رو بهش با تعجب پرسید:«چی شد؟!اون دخترو میشناسی؟!»
ولیعهد،به خودش اومد و اطرافشو نگاهی انداخت و به صندلیش تکیه زد..
سپس خطاب به خواهرش بدون نگاه بهش گفت:«حس میکنم اونو میشناسم..اولین بار اون رو در یه چاپخانه دیدم،اما نه به عنوان یه ولیعهد!به عنوان یه ادم معمولی»گلی،با تعجب نگاهشو از برادرش گرفت و به در خروجی داد و به صندلیش تکیه زد..
سپس خطاب به برادرش با بی تفاوتی گفت:«دختر زرنگی به نظر میاد..اما هرچی باشه،اون یه رایت زادست..یه رایت هم هرچقدر سعی کنه خودش رو اشراف زاده جلوه بده،باز هم خون یه رایت تو رگاشه»
و با بی تفاوتی در فکر فرو رفت و به در خروجی خیره شد..سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه✨👀
YOU ARE READING
𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌
Fanfictionمیبینی؟ گفته بودی کل دنیا با من رو دستته.. میگفتی حاضری همه چیز رو رها کنی و فقط با من همه چیز رو تجربه کنی.. میگفتی زندگیتو توی چشم های من دیدی.. پس چیشد؟ تو که دروغگو نبودی! میتونی بدون من اونجا دووم بیاری؟ و ازم دور بمونی؟ فقط میخوام یه...