صبح بود..
شیرین و فرهاد،لب دریا بودند..
گرم صحبت و خنده بودند..
در همین حین،یک نفر که حدودا مردی 40 ساله و روستایی بود..اونها رو از پشت درخت دید!
شیرین و فرهادی که بدون اطلاع از مرد درحال بگو و بخند بودند..
و خیال میکردند هیچکس در اون حوالی حواسش به اونها نیست!
مرد،با تعجب و ترس و ناباوری سریع پشت سر درخت رفت..
بسیار شوکه و ترسیده بود..
چیزی که با چشم هاش میدید رو باور نمیکرد..
فرهاد ولیعهد قاجار و قصر..با اون همه دبدبه و کبکبه..
با یک دختر به این سادگی شیرین ملاقات داشته باشه!
اصلا از اون این کارها از نظر مردم بعید بود..
و همه رو به حیرت وا میداشت..
مرد،با خودش با ناباوری و حیرت زدگی گفت:«باورم نمیشه!اقا فرهاد؟ولیعهد قصر قاجاری؟با دختر رایت؟اونم اینجا و مخفیانه؟»
و سپس باز برای مطمئن شدن،باز برگشت و بهشون نگاه میکرد..
فکر میکرد همه ی اینا توهم و خواب و خیاله!
اما چه متاسفانه و چه خوشبختانه همه چیز عین حقیقت بود..
چشم هاش از شدت تعجب از حدقه بیرون میزدند..
اما در عوض لو دادن این راز به اهالی قصر و خانواده ی ولیعهد،پول و انعام خوبی نصیبش میشد!هرچند ممکن بود از طرف ولیعهد هم تهدید و توهین ببینه..
اما باز با این پاداش میتونست تا اخر عمر هزینه ی زندگی خودش و خانواده اش رو تضمین کنه..
و به همه چیز می ارزید..
اما در عوض شیرین و فرهاد تا ابد از هم جدا میشدند..
و تقریبا میشه گفت برگشتنشون بهم غیرممکن بود!سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه♡
YOU ARE READING
𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌
Fanfictionمیبینی؟ گفته بودی کل دنیا با من رو دستته.. میگفتی حاضری همه چیز رو رها کنی و فقط با من همه چیز رو تجربه کنی.. میگفتی زندگیتو توی چشم های من دیدی.. پس چیشد؟ تو که دروغگو نبودی! میتونی بدون من اونجا دووم بیاری؟ و ازم دور بمونی؟ فقط میخوام یه...