part28

3 2 0
                                    

شب بود..
شیرین،توی خونه بود..
همراه مادرش و لیلی..
درحال کتاب خوندن بود..
که ناگهان صدای در زدن شنید..
با خوشحالی به در نگاه کرد..
لبخندی رضایتمندانه به لب هاش اورد..
مطمئن بود که کسی که در میزنه،فرهاده..
کتاب رو بست و روی تختش گذاشت..
بلند شد و از اتاق بیرون رفت..
به حیاط رفت و درو باز کرد..
همونطور که انتظار میرفت،فرهاد بود..
با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی..
به خواستگاری شیرین اومده بود...

با دیدن شیرین،لبخندی زیبا تحویلش داد و با لحنی محبت امیز گفت:«سلام عروس خانوم!خانواده هستن مزاحمتون بشم؟»
شیرین،با همون لبخند زیبا رو بهش با ذوق گفت:«بله،همه هستن..بفرمایید»
و سپس درو کامل باز کرد و فرهاد داخل اومد..
لیلی و مادر،با تعجب به فرهاد نگاه کردند..
شیرین،ماجرای فرهاد رو براشون گفته بود..
برای همین زیاد تعجب نکردند..
لیلی،نفسی عمیق کشید و رو بهشون قاطعانه گفت:«اومدن..ای خدا بگم این شیرینو چیکارش کنه»
مامان،با لحنی محبت امیز در ادامه ی حرف لیلی گفت:«کاریشون نداشته باش مادر..بزار بیان حرفاشونو بزنن،سبک سنگین کنیم اگه ادم بدی بود ردش می کنیم اگه ادم خوبی می کنیم درموردش فکر می کنیم»

شیرین و فرهاد،لبخندزنان داخل اومدند..
مادر،رو به فرهاد با لبخند و احترام گفت:«سلام پسرم..خوش اومدی بشین»
فرهاد،لبخندزنان نشست و با کمی خجالت رو به مامان گفت:«شرمندتونم..مزاحمتون شدم،ببخشید از قبل باهاتون هماهنگ نکردم..حتما خیلی شوکه شدین»
لیلی،قاطعانه و کاملا رک بدون حتی ذره ای خجالت در جواب گفت:«نه خیالتون راحت..شیرین خانوم همه چیز رو برامون گفتن»
فرهاد،با تعجب به لیلی نگاه کرد..
سپس با خجالت و کمی احساس شرم سرش رو پایین انداخت و گفت:«بله درسته»
مامان،رو به فرهاد و شیرین گفت:«خیلی خوب..پسرم تو اومدی خواستگاری،ولی خانوادت تشریف نیاوردن..بدون حضور خانواده ها هم که خواستگاری خواستگاری نمیشه»
فرهاد،با کمی خجالت و احساس تاسف در جواب رو بهش گفت:«بله ولی خانواده ی من..»

شیرین،حرف فرهاد رو قطع و رو به مامان قاطعانه گفت:«مامان خانوادشون نمیتونن تشریف بیارن..یعنی در جریان نیستند اصلا اینجا نیستند شهرستان هستن»
لیلی،رو به شیرین قاطعانه و رک گفت:«عزیزم مامان از آقا فرهاد پرسید نه شما!»
شیرین،با استرس و ترس به لیلی نگاه کرد و با تاسف سرشو پایین انداخت..
لیلی هم با نگاهی قاطعانه نگاهشو از شیرین گرفت و به مامان داد..
مامان،نفسی عمیق کشید و رو به فرهاد قاطعانه گفت:«اقا فرهاد..ببخشید ولی من نمیتونم چیزی رو تضمین کنم..شما یه کله پا شدی اومدی اینجا بدون خانواده بدون حضور کسی تنها و یه سره اصلا شما چطوری با دختر من اشنا شدی؟کجا اونو دیدی؟شما خودت یه اشراف زاده ای که یه عمر داخل قصر زندگی کردی با دخترهای اشرافی گشتی چطور میتونیم بهتون اعتماد کنیم؟»
فرهاد،رو به مامان با کمی خجالت ولی قاطعیت گفت:«فکر کنم شیرین خانوم اینو بهتون نگفته بود!من شیرین خانوم رو داخل قصر دیدم.. ایشون برای خواهرم گلی کار میکنن،من از اونجا باهاشون اشنا شدم..و اینکه من تا بحال با هیچ دختری نبودم،ممکنه یه قرار مدارایی پیش اومده باشه ولی هیچ موقع به عشق و عاشقی و این چیزا کشیده نشده»

لیلی،ریز خندید و رو به فرهاد قاطعانه گفت:«ببخشید خودتون دارید میگید یه قرار مدارایی بوده..خودتون دارید میگید قبلا با یه سریا بودید،از کجا معلوم بعدشم با همونا نرید رو کار؟اصلا شما رو چه به خواهر من؟خواهر من یه دختر رایت ساده هست که یه عمر تو شهرای کوچیک زندگی کرده و کلا ساده بوده..ولی شما یه عمر تو قصر و تو بهترین جاها زندگی کردید،قانون اینه که افراد رایت اجازه ندارن با افراد قصر و اشراف زاده ها وصلت کنند..ماهم نمیتونیم زیر قانون بزنیم،چون هم برای شیرین خواهرم دردسر میشه و هم برای خودمون»
شیرین،نگاهشو از مامان و لیلی گرفت و به شیشه ها داد..
ناخوداگاه اشکی از چشم هاش به گونه اش چکید..
و چشم هاش رو اهسته بست..
باورش نمیشد داره زندگیش سیاه میشه..
اون نمیتونست فرهاد رو فراموش کنه..
نمیتونست ازش بگذره..
و اینو میدونست که هیچوقت نمیتونه یه زندگی خوب و عاشقانه رو با فرهاد شروع کنه..

و همین باعث تلخی و نابودی زندگیش میشد..








سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه💜💅

𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌Where stories live. Discover now