2

136 23 31
                                    

به تیپش نگاهی انداخت که مرتب باشه دستی به کت و جلیقه اش کشید و از نگاه کردن به انعکاس خودش در آیینه دست کشید و با پوشیدن چکمه هاش و پالتوی گرمش به سمت در اتاقش رفت ...

وقتش بود سری به داخل شهر بزنه مدتی بود که خودشو توی خونه حبس کرده بود و غرق کتاب هاش شده بود...
با سرعت از پله ها پایین رفت که جیانگ سرخدمتکار عمارت به سمتش رفت....

جیانگ _ارباب جوان جایی تشریف میبرید

لبخندی نرم زد...

کوکی +اوهه بله عمو جیانگ دارم میرم بیرون کمی قدم بزنم

جیانگ متقابلا لبخندی زد

جیانگ_ارباب جوان در این موقعیت تنهایی بیرون رفتن به شدت برای امگای زیبایی مثله شما خطرناکه داخل شهر پر از سرباز و مردمان دزده  بهتر نیست کسی همراهیتون کنه

جونگکوک به جیانگ نگاهی کرد همه اونو به چشم یه امگایی ضعیف و لوس میدیدن از این دیدگاه متنفر بود

کوکی +آجوشی من میتونم مراقب خودم باشم  دلم میخواد کمی وقتمو تنهایی تو شهر سر کنم

جیانگ سری به زیر انداخت...

جیانگ _ارباب جوان من نگرانتون هستم قصد بی احترامی به شما رو نداشتم

جونگکوک لبخندی شرمنده زد و سریع دستاشو بالا آورد و تکون داد ....

کوکی+نه نه اصلا اینطور نیست...

و سرشو به زیر انداخت وکمی خم شد

کوکی + حقیقتش من باید عذر بخوام که تند رفتار کردم

جیانگ هول شده سریع شونه های پسرو گرفت و اونو صاف نگه داشت

جیانگ_ارباب جوان چرا عذر میخواد من فقط خدمتکار این خونم

کوکی با چشمایی درشتش به جیانگ نگاه کرد

کوکی + آجوشی چطور میتونید همچین حرفی بزنید شما شاید خدمتکار این خونه باشید اما برای من یه آجوشی دلسوز مهربونید  جایگاه شما برای من هم سطح با پدرمه

جیانگ تعظیمی کرد و با متانت گفت...

جیانگ _شما خیلی خیلی مهربان هستید ارباب جوان نمیدونم در دنیایی قبلیم چه کار خوبی انجام دادم که الهه ماه خانواده شمارو سر راه  من قرار داد

کوکی لبخندی لطیف به نرمی برف  زد ....

کوکی +آجوشی شکست نفسی میکنی

وخندید و رایحه یاس که عمارتو خوش بو کرد...

خوشحالی امگا کوچولو باعث پخش رایحه خوش عطر یاس میشد اون رایحه ای قوی داشت که هرکسیو مجذوب خودش میکرد ....

دستشو به روی شانه جیانگ انداخت

کوکی+آجوشی من باید برم تا دیر نشده میخوام برم ملاقات دوستم

War of loveМесто, где живут истории. Откройте их для себя