23

83 19 42
                                    

اشک،خون،فریاد،ضجه،التماس...

روحش‌ رو‌ خراش میداد ...

کنترل دستهای لرزونش براش سخت بود ...

صحنه های که حتی توی بدترین کابوس هاش هم نمیدید حالا جلوی چشماش به واقعیت پیوسته بودن ...

میدید که چطور بعضی ها با شکم های پاره شده و روده های بیرون ریخته شده روی زمین برای مرگ التماس میکردن ...

و افرادی که از خونریزی شدید طلب آب میکردن ...

و صداهای انفجار و تیرهای که هیچوقت از ذهنش پاک نمیشد ‌‌...

چشم هاش با دیدن خون و گوش هاش با شنیدن صدایی بلند فریاد ها و دستهاش تیره از بدنه فلز اسلحه ی یخ زده آلوده شوده بود ...

جین هنوز کف گودال بود و به خاطر خونریزی رفته رفته پوستش سفید تر میشد ...

ترس به دلش چنگ زده بود ...

خوشحال بود که حداقل سرگرد کیم کنارشه ...

با افتادن کسی توی گودال وحشت زده بهش نگاه کرد که سرباز های آکادمی رو دید که پیشروی کرده بودن ...

این یعنی داشتن پیروز این جنگ میشدن ...

سنگر به سنگر و گودال به گودال نزدیک تر میشدن ‌...

با خالی شدن خشاب اسلحه اش به سرعت روی زمین نشست ...

حالا خیالش راحت بود...

حداقل کمی ...

بغض ته گلوش جا خوش کرده بود ...

بدنش از سرما میلرزید یا از فرط ترس نمیدونست ...

خوشحال بود که گرگش بیدار نبود وگرنه الان حداقل  بیهوش شده بود ...

گرگش به شدت حساس و لوس بود ...

جین اما یخ زده توی خودش جمع شده بود ...

حس میکرد درونش داره یخ میزنه ...

باید جلو خونریزی رو میگرفت اما انگار رودی بود بدون سد یا مانعی ...

جلوی دیدیش تیره و تار بود ...

اما قلبش دیوانه وار میتپید، چی سرش اومده بود ...

با دیدن نامجون که به سمتش دویده بود برای نجاتش نبضشو توی گوشهاش حس میکرد ...

نگرانی رو‌ توی عمق چشم هاش دیده بود ...

نگرانی که برای خودش بود ...

تکونی خورد که جای گلوله به شدت تیر کشید ...

آهی از میان لبهای خشکش فرار کرد...

با دیدن چهره پرخون دونسنگ زیباش که پوستش از برفهای کوهستان سفید تر و براق تر بود و حالا غرق در خون کثیف یک ژاپنی بود ناراحت دست سالمشو به سوی صورتش برد و نرم نوازشش کرد ...

War of loveWhere stories live. Discover now