سرشو روی میز گذاشت و به نوشته هاش نگاهی کرد...
دفتر خاطرات عزیزش پر از خاطرات خاک گرفته ای بود که به مرور مینوشت...
نفسشو اه مانند بیرون داد و به منظره بیرون از پنجره چشم دوخت...
آینده ای نامعلوم در انتظارش بود، نمیدونست تسلیم این اینده بشه یا تغییرش بده ...از تغییر میترسید اون وجودش در وابستگی خلاصه شده بود اما ذهن و روحش از این خبر داشت که هیچ چیز، هیچوقت، همیشگی نیست...
کلافه بود از بحث دیروز و از دعوایی که دوباره صبح سر میز رخ داده بود...
گرگش آروم بود اما کمی نگران... گرگ همیشه وابسته اش. . گرگ ضعیف و شکنندش...
به آنی احساس کرد که فضایی اتاق به شدت دلگیر و خفه کننده اس...
از روی صندلی بلند شد و کمی میز رو مرتب کرد قطعا کمی گشت و گذار با لی مین بد نبود...
لباسی گرم پوشید و به سمت سالن اصلی رفت به اطراف نگاه کرد که ببینه پدرش هست یا نه با ندیدن پدرش کمی صاف شد و به آشپزخونه رفت...
همه به نوعی مشغول کار بودن و گرمایی مواد سرخ شده و بخار غذا محیط رو گرمتر نشون میداد...
چشمی بین خدمتکارا گردوندن و نگاهش به پسر درشت اندام افتاد ، به سمتش رفت و صداش زد...
کوکی+هیونگ
لی مین با شنیدن صدایی کوکی به پشتش نگاه کرد و دو جفت چشم درشت با عدسی های تیله مانند که منتظرش بود رو به رو شد...
سریع روشو برگردوند و دستاشو با حوله پاک کرد و تعظیم کرد...
لی مین _در خدمتم ارباب جوان چیزی نیاز داریدکوکی لبخندی زد و تمام التماسشو به داخل چشماش ریخت و دست لی مین رو گرفت و خودشو تکون داد
کوکی +هیونگ میشه با من بیایی بریم بیرون... حوصلم سر رفته
لی مین سری به زیر انداخت ... چقدر این امگا شیرین و دلبر بود...
اگه میتونست امگا رو جلوی خودش میزاشت و تا ابد به عنوان زیبا ترین منظره دنیا بهش زل میزد ...
با پته تپه به حرف اومد
لی مین _ارباب..... جوان.... فکـ.. فکر نکنم... سرخدمتکار... اجا... اجازه بدهجونگکوک لبهاشو به داخل دهنش برد و کمی قیافه متفکر به خودش گرفت...
کوکی+من میرم راضیش کنم توام حاضر شو
لی مین سریع اطاعت کرد....
لی مین _اطاعت ارباب جوان
کوکی از اشپزخونه خارج شد و پسر بتا نفس عمیقی کشید چرا کنار این امگا وایسادن اینقدر براش نفسگیر بود...
سریع به سمت استراحتگاه خدمتکارا رفت باید سریع لباسی انتخاب میکرد تا امگا کوچولو منتظر نمونه....
YOU ARE READING
War of love
Werewolfجونگکوک امگای الهه مانند که برای اثبات خودش به جامعه دست به هرکاری میزنه و خودشو به جایی یک بتا جا میزنه و وارد آکادمی نظامی میشه تا بعد مدتی وارد میدان جنگ بشه در این میان فرمانده تهیونگ شیفته این امگای به ظاهر بتا میشه اما زمانی که رازها از پشته پ...