17

79 17 49
                                    

هوا سرد بود و دستایی جونگکوک یخ زده بود ...

دستاشو به هم مالید و با نفسش کمی گرمش کرد ...

کلاهشو درست کرد و کمی روی سرش تنظیمش کرد ...

بعضیا خواب بودن و با تکونایی شدید کامیون هم از خواب نمیپریدن ...

جین هم که چشماشو بسته بود و مشخص نبود خوابیده یا نه به انتهایی کامیون نگاه کرد که پارچه اونقدر بلند نبود که بپوشونتش ....

کامیون پشت کامیون حرکت میکرد و حامل سرباز هایی آموزش دیده آکادمی بود ...

سربازهایی که رزم های کوماندو دیده بودن ....

موهاش توی صورتش ریخته بودن ...

بالاخره ماشین ها به شدت ترمز کردن و سربازهایی که خودشونو سفت نگرفته بودن پخش زمین شدن و بعضیاشون روی سربازایی دیگری افتادن اما جین انگار که کوچکترین تکونی نخورده باشه با حوصله چشماشو از هم باز‌ کرد ...

کسی وارد کامیون شد ...

یون_پاشید زود تند سریع به منطقه رسیدیم ...

همه به سرعت از کامیون به پایین پریدن ...

نوک دماغش و لبای نرمش به خاطر سرد بودن هوا قرمز شده بودن و پوستشو سفید تر نشون میدادن ...

جین دست کوک رو گرفت و به دنبال خودش کشید تا به پایگاه برسن ...

سربازها با قدم های بلند و به سرعت پشت ارشدهاشون حرکت میکردن ...

به اطرافش نگاه کرد ...

درختان سربه فلک کشیده که برگی به شاخه نداشتن وآسمونی که تیره و تار بود ...

یک کلمه در ذهن کوک تداعی شد ...

جنگل مرگ ...

انگار که روح طبیعت در جنگل مرده باشه ...

و درختان در سوگ روح طبیعت برگهای خود را کنده باشند ...

صدایی کلاغ ها تنها صدایی بود که سکوت خفقان آور جنگل رو میشکست ....

و در جلویی صف تهیونگ که انگار از موضوعی ناراضی و عصبی بود ...

اخماشو توی هم کشیده بود و با قدم هایی بلند حرکت میکرد ...

و یونگی با خنده ای که سعی در کنترل کردنش داشت ...

با چند قدم بلند خودشو به تهیونگ رسوند...

یون_هی تهیونگ از من عصبی نباش

تهیونگ با غضب نگاهی به یونگی کرد و دندناشو روی هم سابید ...

ته+تو که نمیخوایی همینجا جونتو بگیرم یونگی، پس خفه شو

یونگی خندید...

یون_هی پسر خوب درسته عشقته و دوسش داری اما نمیشد همه رو آورد و اونو نه

تهیونگ با تندی گفت ...

War of loveWhere stories live. Discover now