7

93 14 16
                                    

وارد بار شدن فضایی گرم و زیبایی داشت، اما کمی تاریک بود صندلی های چوبی با پارچه ی مخمل زرشکی میزهای چوبی ، بوی چوب بلوط همه جا رو در برگرفته بود...

جین اونو به سمت مردی که مشغول تمیز کردن کانتر بود برد...

جین _هی مرد چطوری

پسر دست از تمیز کردن برداشت و سرشو بلند کرد و با لبخندی جذاب به جین زل زد...

.... _مگه میشه تو رو ببینم و حالم خوب نباشه رفیق بی معرفتم

دستاشونو به هم کوبیدن و همدیگه رو بغل کردن ....

پسر با چشم ابرو اومدن به جونگکوک اشاره کرد...

جین _اوووهه دوست کوچولوم جی هیون، پسر خخوبیه

پسرک با نگاهش جونگکوک رو اسکن کرد و در اخر لبخندی گرم و دوستانه زد... و دستشو به سمت کوک گرفت...

... _خوشبختم جی هیون من دیلانم، دیلان وانگ

کوک سری تکون داد و متقابلا لبخندی گرم زد و دست دیلان رو محکم فشرد...

کوکی+منم همینطور خوشحالم از آشنایی آقای وانگ

دیلان دستی به سر بتا کشید ...

دیلان_راحت باش کوچولو منو دیلان صدا کن

کوک لبخندی زد و سرشو تکون داد و روی صندلی نشست...

چشم چرخوند و کمی روی صندلی جا به جا شد ، کوچولو بود و صندلی براش بلند بود طوری که پاهاش از زمین فاصله گرفته بود...

دیلان لیوانی که در حال تمیز کردنش رو روی کانتر گذاشت و کمی به جلو خم شد...

دیلان _چی میل دارید آقایون...

کوک کمی فکر کرد ولی به نتیجه ی نرسید شکمش گرسنه بود و حتی با تصور تکه ای نان هم معده اش به قارقور میوفتاد ...

جین منتظر سفارش بتا بود اما وقتی دید که اون جوابی نمیده خودش دست به کار شد و دستشو روی کانتر زد...

جین_یه رشته فرنگی با مرغ بریان و سس چیلی چینی و برنج به همراه کیمچی و کمی هم سبزیجات سرخ شده و

مکثی کرد و با صدایی کشدار گفت...

جین_اومممممممم آهان و دو گیلاس شراب ناب...

دیلان سری تکون داد ...

دیلان_حتما قربان...

و رفت تا به سرآشپز سفارشاتو تحویل بده...

کوک خودشو به سمت جین چرخوند و اسمشو خطاب کرد..

کوکی+جین هیونگ

جین هم خودشو به سمت کوک چرخوند و کنجکاو منتظر حرف بتا موند...

کوکی با چشمایی ستاره بارون به جین زل زده بود و حرفاشو در ذهنش مرتب میکرد...

War of loveTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang