22

61 14 14
                                    

با بدنی خسته و ذهنی آشفته که به هر سو میرفت روی زمین افتادم ...

به درختی تکیه دادم ...

همه سکوت کرده بودن ...

قار قار کلاغ های بی سر پا تموم جنگل رو پر کرده بود ...

انگار جشن بزرگی براشون برپا شده بود ...

دستامو بالا آوردم و بهش نگاه کردم ...

دستایی که حالا از دود آتیش و خاک و باروت سیاه شده بودن ...

با تکیه زدن جین کنارم رومو سمتش کردم ...

جین_ چی شده تو هپروتی

سرمو پایین انداختم و موهام توی صورتم ریخت ...

چکمه هام خیس و سرد بود ...

با تردید پرسیدم ...

کوکی+ هیونگ تو نترسیدی

آهی کشید و دستمو گرفت ...

جین_ میدونم دیدن این بی رحمی ها برات سخته اما ما مجبوریم برای دفاع از خاکمون این کارو بکنیم ...

و دستمو ول کرد و روی کلاهم گذاشت و سرمو تکون داد ...

جین_ حالا هم بهش فکر نکن بیا بریم غذا بخوریم

با سختی از جام بلند شدم و به سمت صف رفتم ...

تویی این هوایی سرد این سوپ و تیکه نون خودش غنیمته ...

هرچند سوپش مزه آب سرد میداد ...

منتظر پیغام بودیم تا سریعتر حرکت کنیم به سمت میدان جنگ ...

تمام بدنم التماس میکرد بخوابم ...

سری چرخوندم بلکه عزیزم رو ببینم ...

عزیز قلبی که تازگیا تو دلم جا باز کرده بود و دیوونه رایحه اش شده بودم ...

آغوش گرمش صدایی تپش قلبش نفس های نرمش ...
رایحه دیوانه کنندش ...

و چشماش...

چشمایی که روحم درونش غرق شده ...

اگه میتونستم تا ابد یه چیزو نگاه کنم چشماش بود ...

حتی فکر کردن بهش ریتم تپش های قلبمو سریع تر میکنه..

به سختی بلند شدم هنوز بدنم درد داشت ...

حس میکردم صورتم کثیف شده و با دست زدن بهش اطمینان پیدا کردم که واقعا کثیف شده ...

آه لعنتی از کثیف شدن صورتم متنفرم ...

قمقمه آبمو برداشتم و کمی توی مشتم ریختم تا صورتمو بشورم ...

آب قمقمه با این که نزدیک بدنم بود به شدت سرد بود ...

صورتم بی حس شده از سردی هوا هیچ چیزیو حس نمیکرد ...

با پاشیدن آب توی‌ صورتم بدنم شوکی بهش وارد شد ...
نفسم گیر کرد ...

War of loveWhere stories live. Discover now