🔞 همون اخطار پارت قبل! با آگاهی بخوانید! 🔞
๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
نیشخند بدجنسی روی لبهای مرد نشسته بود و حتی اهمیتی نمیداد که ممکنه واقعا همچین اتفاقی بیفته!
از کی تا حالا قید آبروش رو زده و براش اهمیتی نداشت که چه اتفاقی میافته؟ این مرد واقعا روانی شده بود یا چی؟!
صدای جیرینگی که از برخورد کلیدها به هم ایجاد شده بود، توی گوشهای گائون ناقوس مرگ رو به صدا درآورد! باید اون دهنت لعنتیش رو باز میکرد... باید!
توی اون شرایط انگار یوهان هم بازیش گرفته بود که با خباثت چونهی پسر رو پایین کشید تا لبش از حصار دندونهاش آزاد بشه و بعد نرمههای بیدفاعش رو مورد حملهی بوسههاش قرار داد.
بوسههاش به قدری خیس و پرسروصدا بودن که توی کل اتاق میپیچیدن و حتی ممکن بود دیوارها رو هم رد کنن و به گوش فردی که بیرون بود، برسن.
صدای کلید که توی قفل در میچرخید، گائون رو به خودش آورد و همونطور که چونهی یوهان رو به عقب هول میداد، با صدای کنترل نشدهای داد زد:
«ن...نیا تـــــو!»خدمتکار دست از کارش کشید و مردد و نگران گفت:
«خدای من! ارباب گائون حالتون خوبه؟ چرا صداتون میلرزه؟ درد دارین؟»بدن گائون مثل یه موم توی دستهای یوهان پیچ میخورد و بیطاقتی از تمام حرکات بدنش مشخص بود. برای اولین بار بهخاطر تمام آزار و اذیتهایی که سر یوهان آورده بود، احساس پشیمونی میکرد و رسما به غلط کردن افتاده بود. مشتهاش رو پشتسرهم توی کمر یوهان که دوباره لبهاش رو میبوسید و گاز میگرفت، کوبید تا اون مرد ازش فاصله بگیره. اما توی چشمهای کاملا باز یوهان که با شرارت به چشمهای ترسیدهش نگاه میکردن و با سرگرمی به بوسیدنش ادامه میداد، خبری از عقبنشینی و بیخیال شدن نبود.
گائون این بار موهای یوهان رو توی چنگش گرفت و سرش رو عقب کشید. دندونقروچهای برای اون شیطان خبیث کرد و آروم غرید:
«مرتیکهی عوضی!»بعد دوباره رو به خدمتکار داد زد:
«آره حـــالم بـــده! ن...نمیتونـــم بیـام.
به بابام ه...همینو بگو!»«آه چشم... اگه نیاز به دارو یا چیزی داشتید خبرم کنید.»
خدمتکار با شک به در اتاق که صداهای عجیبی از داخلش میاومد، نگاه کرد و کمی منتظر موند. وقتی که پاسخی از سمت گائون نشنید، فضولیش رو خنثی کرد و راهش رو کشید و رفت.
با حرکات تند و قوی انگشتهای یوهان، بدن پسر پیچ میخورد و روتختی رو بههمریخته بود.
دیگه بیشتر از این نمیتونست جلوی خودش رو بگیره، اون هم وقتی که یوهان انقدر عمیق با انگشتهای کشیدهش داخلش ضربه میزد!
فشاری که بهخاطر منی داخل خودش حس میکرد، طاقتش رو به آخر رسوند و با ضربهی بعدیه یوهان ارضا شد.
ورودیش به شدت میسوخت و کامش که روی سوراخ ملتهبش ریخته شد، سوزشش رو بیشتر کرد.
اخمی میون ابروهاش افتاد و پاهاش رو کمی جابهجا کرد که درد زیادی توی پایینتنهش پیچید:
«آی! دا...دارم از درد... میمیرم...»
YOU ARE READING
گرداب گناه
Fanfictionمن درون گرداب گناهی افتادم که عشق تو رو برام ممنوع میدونست... باید به خودم و قلبم میفهموندم که اجازه نداره تو رو بپرسته و به کسی که همسر داره، عشق بورزه. اما اون گرداب که بوی تو رو میداد، من رو داخل تاریکی خودش کشید و تبدیلم کرد به شیطانی که وجود...