پارت بیست و دوم

2.7K 438 127
                                    

گائون با شنیدن جملات یوهان، آروم گرفت و دیگه تقلا نکرد. زودتر از چیزی که انتظارش رو داشت، یوهان متوجه شنود شده بود و حالا دیگه نمی‌تونست تنها قربانی این ماجرا باشه...

به چشم‌های منتظر یوهان که می‌خواست از افکار و احساساتش سر دربیاره، نگاه کرد.
حرف زدن... می‌تونست چیزی رو درست کنه؟ این چند روز طوری رفتار کرد که انگار همه‌چیز خوب و عادیه، اما به زبون نیاوردن و نادیده گرفتن احساساتش باعث نشد دردی که توی قلبش حس می‌کرد، از بین بره...
این راهی که درپیش گرفته بود فقط داشت به دو طرف آسیب می‌زد، بدون اینکه سود و نتیجه‌ای داشته باشه. حالا که با لو رفتن شنود اصلی‌ترین دلیلش برای سکوت کردن از بین رفت، دیگه دلیلی نداشت دهنش رو بسته نگه داره. پس تصمیم گرفت بین دوراهی گفتن ناراحتیش و پنهان کردنش، اولی رو انتخاب کنه و به خودخوری‌های اخیرش پایان بده.

بالاخره لب به حرف زدن باز کرد و کلماتش با دلخوری و ناراحتی کنار هم چیده شدن:
«می‌دونم به‌خاطر عصبانیت اون حرفا رو زدی و می‌خواستی مقابله به مثل کنی تا حرص بابامو دربیاری. اینارو می‌دونم، اما اون لحظه انگار... یه چیزی درونم شکست.
من همیشه چهره‌ی سرد و سرسختانه‌ای که مقابل همه داشتیو دیدم. برای همین فکر می‌کردم اگه از آدمای اطرافت فقط یه درجه برات خاص‌تر باشم، کافیه.
ولی حالا که به‌هم نزدیک شدیم و یه چهره‌ی جدید ازت دیدم، فهمیدم نمی‌تونم به اون بخش خشن و سردت قانع باشم.
من توجه و علاقه‌تو برای خودم می‌خوام... اون بخش انعطاف‌پذیر وجودت باید برای من باشه. این فکرا توی سرم می‌چرخیدن و خودتم با نرم رفتار کردن مقابلم، به خودخواهی و خیالم بال و پر دادی...
ولی اون روز وقتی شنیدم چهره‌ی بی‌تفاوتت، با سردی منو یه زیرخوابه صدا می‌زنه... برام دردناک بود. انگار کنار گذاشتن غرورم و تمام چیزایی که براشون جنگیدم و تلاش کردم، فقط یه توهم چند روزه بوده.»

حلقه‌ اشک نازکی داخل چشم‌هاش شکل گرفت و با صدایی که تحلیل رفته بود، ادامه داد:
«برای همین می‌خواستم ازت فاصله بگیرم... چطور تو می‌تونستی باهام بی‌رحم باشی، اما من نه؟
شاید بچگانه‌ باشه، اما می‌خواستم بفهمی منم می‌تونم نسبت به رابطمون بی‌تفاوت باشم. منم بلدم سرد رفتار کنم و خودمو بند این رابطه نکنم.
حرفاتو به خودم یادآوری می‌کردم که دل‌تنگت نشم و سراغتو نگیرم تا از اون نیمچه غروری که برام مونده بود، محافظت کنم.
ولی یوهان... این فاصله گرفتن خیلی بیشتر درد داره...»

بعد از گفتن حرف‌هاش سکوت کرد و همون‌طور که به چشم‌های مبهم یوهان خیره بود، قطره اشکش از روی شقیقه‌ش پایین چکید.
آه... زودتر از چیزی که فکرش رو می‌کرد، حس مزخرف بعد از اعتراف به سراغش اومد و از زیادی حرف زدن، پشیمون شد.
سرش رو به سمت شقیقه‌ای که قطره اشکش ازش سُر خورده بود، برگردوند تا هم اون مسیر خیس رو بپوشونه و هم نگاهشون از هم کنده بشه:
«می‌دونم شبیه خود همیشگیم نیستم و دارم بزرگش می‌کنم... احتمالا حساسیتم به‌خاطر مستیه...»

گرداب گناهWhere stories live. Discover now