یوهان با خستگی وارد عمارتش شد و راهروی کم عرض بعد از ورودی رو با قدمهای خستهش طی کرد.
خونه به قدری ساکت بود که فقط صدای قدمهاش توی عمارت نیمهتاریک میپیچید. همچین سکوتی اون رو یاد پنج سال پیش، زمانی که هنوز تنهایی زندگی میکرد، میانداخت و براش کمی عجیب بود.همونطور که گرهی کراواتش رو شل میکرد، به میزی که قبلا عکس عروسی خودش و سوجین روش قرار داشت نگاهی انداخت و با دیدن جای خالیش، پوزخندی زد.
دور انداختن اون قابعکس یکی از آرامشبخشترین کارهایی بود که توی این بازهی زمانی انجام داد.
تمام لباسها، کفشها، لوازمآرایش و هر چیزی که به سوجین مربوط میشد، از کل خونه جمعآوری شده و هیچچیزی، حتی یه کشموی کوچیک هم از اون زن داخل عمارت وجود نداشت.
یوهان جوری از محو شدن وسایل سوجین خوشحال بود و احساس رضایت میکرد که انگار از دست حشرات مزاحمی که توی خونهش پرسه میزدن، راحت شده.از ورودیِ قسمت پذیرایی که طبقه اول بود عبور کرد، اما با حس اینکه چیزی درست نیست، سر جاش متوقف شد. چند قدم به عقب برگشت و نگاهی به مبل خالی و تلویزیون خاموش انداخت.
پس اون پسر شیطونی که توی این مدت، پاپکورن به بغل مشغول دیدن تلویزیون میشد، کجا رفته بود؟! یوهان فکر میکرد که گائون روی مبل به خواب رفته که خونه انقدر ساکته، اما انگار واقعا اثری از اون پسر نبود.
امروز جایی قرار داشت؟ به یاد نمیآورد که گائون حرفی از قرار یا ترک خونه زده باشه.
نکنه بالاخره از دست غرغرها و دستوراتش خسته شده و از اونجا فرار کرده بود؟یوهان سری تکون داد و بیخیال به سمت مبل راهش رو کج کرد. بالاخره سکوت به خونهش برگشته و میتونست از آرامشی که نصیبش شده بود، لذت ببره. حماقت نبود اگه میرفت و دنبال منبع سروصداهای آزاردهندهی خونهش میگشت؟
پس بیتفاوت نسبت به نبود گائون، کتش رو روی دستهی مبل انداخت و نشست.
تلویزیون رو روشن کرد و به اخبار که بعد از گذشت یک هفته، همچنان در مورد چونگسو صحبت میکرد، چشم دوخت. تمام تصویر ساختگیای که اون مردک پیر از خودش برای بقیه به نمایش گذاشته بود، توسط یوهان نابود شد و فقط یه چهرهی نفرتانگیز هیولا مانند که فقط پول رو میپرستید، توی ذهن مردم ثبت شد.
چونگسو اولین هدف یوهان بود که به زمین کوبیده شد. هنوز چند نفر دیگه باقی مونده بودن که باید زندگیشون رو به نابودی میکشوند.
درسته سوجین کوچیکترین اهمیتی برای یوهان نداشت که بخواد انتقامش رو از کسایی که با همسر سابقش، بهش خیانت کرده بودن، بگیره؛ اما اینکه اون رو خر فرض کرده بودن تا راحت با زن هرزهش بخوابن... چیزی نبود که یوهان بتونه خفتش رو تحمل کنه.
دونهبهدونه همشون رو به خواری و ذلت میانداخت و درست مثل چونگسو، نقاب طلایی رنگ بینقصی که برای خودشون ساخته بودن رو نابود میکرد!
![](https://img.wattpad.com/cover/362206492-288-k132306.jpg)
YOU ARE READING
گرداب گناه
Fanfictionمن درون گرداب گناهی افتادم که عشق تو رو برام ممنوع میدونست... باید به خودم و قلبم میفهموندم که اجازه نداره تو رو بپرسته و به کسی که همسر داره، عشق بورزه. اما اون گرداب که بوی تو رو میداد، من رو داخل تاریکی خودش کشید و تبدیلم کرد به شیطانی که وجود...