پارت بیست و سوم

3.2K 402 157
                                    

گائون با سینی‌ای که درون دست‌هاش بود، آروم از پله‌ها پایین اومد و به طرف آشپزخونه رفت. زمانی که از خواب بیدار شد جای خالی یوهان توی ذوقش زد، اما وقتی سینی صبحونه و یادداشت کوتاهی که یوهان براش گذاشته بود رو دید، ناراحتیش از بین رفت.
یوهان به‌خاطر قرار مهم صبحش، از خونه بیرون زده بود و داخل یادداشتی که برای گائون گذاشت، توضیح داد که زود برمی‌گرده.

گائون سینی رو روی اپن گذاشت و به اطرافش که هیچ موجود زنده‌ای پر نمی‌زد، نگاهی انداخت. چرا حداقل یه خدمتکار تمام وقت استخدام نمی‌کرد تا براش غذا درست کنه و حواسش به کارهای خونه باشه...؟ البته استخدام خدمتکار مساوی بود با حضور یک فرد اضافه توی خونه و یوهان احتمالا دوست نداشت کسی دائما توی خونه‌ش بچرخه و آرامشش رو به‌هم بزنه.

پسر شونه‌ای بالا انداخت و آستین هودی قرمزش رو بالا کشید تا اون چندتا ظرف رو بشوره. تارهای مرطوب موهاش روی پیشونیش ریخته بود و عطر ملایمش به مشامش می‌رسید. به‌خاطر حس خوبی که اون عطر به وجودش تزریق کرده بود، لبخند ریزی مهمون لب‌هاش شد. تصمیم درستی گرفت که از حموم اتاق یوهان برای دوش گرفتن، استفاده کرد و الان می‌تونست از عطر خوش‌بوی شامپوش لذت ببره، انگار که یوهان کنارش ایستاده.

وقتی چشم‌هاش رو باز کرد کل بدن و لباس‌هاش بوی افتضاح الکل می‌داد، در حدی که دلش می‌خواست بویاییش از کار بیفته تا از شر اون بوی زننده راحت بشه. واقعا نمی‌فهمید چرا با وجود همچین بوی تندی، یوهان دیشب اون‌قدر محکم در آغوشش کشیده بود و هر چند دقیقه یک‌بار دم عمیقی می‌گرفت... چه‌جوری می‌تونست همچین بوی تندی رو تحمل کنه و حتی عمیق نفس بکشه؟!

مشغول آب کشیدن آخرین ظرف بود که صدای گوشیش بلند شد. دست‌هاش رو به پشت هودیش مالید تا خیسیش از بین بره و بعد گوشیش رو از داخل جیبش بیرون کشید. با دیدن اسم سوهیون، زود تماس رو وصل کرد و به طرف یخچال رفت:
«الو؟»

«الو گائون_آ؟ خوبی؟»

گائون خوش و خرم در یخچال رو باز کرد و تا کمر توی فریزر فرو رفت تا بستنی‌هاش رو از گزند سرما نجات بده.‌ بستنی‌ای که روکش نارنجی و طعم انبه داشت رو برداشت و جواب داد:
«آره خوبم، نگران نباش. شما دیشب راحت برگشتین خونه؟»

سوهیون با شنیدن صدای نرمال گائون خیالش راحت شد و نفسش رو بیرون فرستاد:
«آره، جه‌هیون تاکسی گر_...»

دویون که کنار سوهیون نشسته بود و انتظار می‌کشید‌ دختر بالاخره سوالی از مرد دیشبی بپرسه، وقتی دید سوهیون مسئله به این مهمی رو نادیده گرفته، طاقت نیاورد و خودش رو جلو کشید:
«اصل کاریو ول دادی چسبیدی به فرعی جات! بده من گوشیو تو بلد نیستی!»

بعد از حرفش گوشی رو از دست سوهیون قاپید که صدای اعتراض دختر بلند شد. چند لحظه صدای زد و خورد و فحش اومد و بعد صدای ذوق‌زده دویون توی گوش‌های پسر پیچید:
«خـــب گائون جان، لیست سوالامو بیارم بیرون یا خودت زبون باز می‌کنی؟»

گرداب گناهWhere stories live. Discover now