پارت بیست و یکم

2.5K 440 139
                                    

یوهان از روی تخت بلند شد تا به طرف در بره که گائون آستین لباسش رو گرفت. نگاهش رو دوباره روی پسر چرخوند و گفت:
«چیزی می‌خوای؟»

گائون نگاهش رو دزدید و لب زیرینش رو به دندون گرفت. جمله‌ای که می‌خواست به زبون بیاره رو توی مغزش بالا و پایین کرد. آه! خیلی مسخره نبود اگه وسط قهر و دعوا همچین چیزی رو می‌گفت؟
اما از نظرش کل شب رو با فکر به اینکه چرا خواسته‌ش رو نگفته، می‌گذروند؛ مسخره‌‌تر و احمقانه‌تر به نظر می‌رسید. پس همون‌طور که سعی می‌کرد اشتیاقش رو پنهان و همچنان خودش رو سفت و محکم جلوه بده، با لحن تخسی گفت:
«آره، پیشم بمون.»

یوهان با شنیدن این جمله، چشم‌هاش از حالت عادی درشت‌تر شد. ولی خیلی زود لبخند معنی‌دار و چشم‌های شیطانیش، جای تعجبش رو گرفت و توی صورت گائون خم شد:
«با این وضعیتت داری اغوام می‌کنی؟»

گائون نگاه خسته‌ش رو سمت چشم‌هایی که شرارت ازش می‌بارید، برگردوند و اخمی کرد:
«منظورم این بود که فقط پیشم دراز بکشی... به نظرت من الان تحمل حرکات سنگینتو دارم تا بخوام اغوات کنم؟
آه ولش کن پشیمــ_... چی‌کار می‌کنی؟!»

یوهان میون غرغرهای گائون، تخت رو دور زد و کتش رو درآورد. مشغول باز کردن دکمه‌های پیراهنش بود که با سوال و لحن تهاجمی گائون، سرش رو بالا گرفت:
«به‌هرحال نمی‌تونم با کت‌شلوار بخوابم.»

بعد آخرین دکمه‌ی پیراهنش رو هم باز کرد و کنار کتش گذاشت که گائون غرید:
«تعارف نکن، می‌خوای بعد لخت شدنت بیا لباسای منم بکن!»

یوهان با بالاتنه‌ی برهنه مقابل نگاه پسر ایستاد و هومی کشید. لبخندی روی لب‌هاش نشوند و نگاهش رو روی صورت و بدن گائون که زیر پتو مخفی بود، چرخوند:
«اتفاقا بدم نمیاد این کارو کنم.»

گائون هنوز به‌خاطر درد معده‌ش داشت اذیتش می‌شد و حوصله‌ی خوشمزه بازی‌های اون مرد رو نداشت. آرنجش رو ستون بدنش کرد و کمی خودش رو بالا کشید تا به تاج تخت تکیه بده. نگاه تهدیدگرانه‌ای به یوهان که از تخت بالا اومد، انداخت و خشن‌تر از قبل غرش کرد:
«دست بهم بزنی مثل همون پسره توی کلاب، کتکت می‌زنم! شوخیم تو کارم نیس! پس نزدیک نیا و فاصلتو حفظ کن.»

چشم‌های قرمزی که با خشم نگاهش می‌کردن و اخم‌های پسر که از عصبانیت در هم قفل شده بود، به یوهان فهموند که باید دست از اذیت کردنش بکشه. یوهان فقط می‌خواست حال و هوای گائون رو عوض کنه، ولی انگار باید بی‌خیالش می‌شد، چون پسرک لج‌بازش حوصله نداشت.
خودش رو زیر پتو جا کرد و بدن گائون رو توی آغوشش کشید. پیشونیش رو به شقیقه‌ی گائون چسبوند و عطرش رو که با الکل مخلوط شده بود، نفس کشید:
«باشه کاریت ندارم، فقط با لباس خوابم نمی‌بره.»

به‌خاطر گرمایی که گائون رو احاطه‌ کرد، از انقباض بدنش کاسته شد و خشمش مقداری فروکش کرد.
پسر درون اون گرمای اعتیادآور غرق شد و گاردش ناخواسته پایین اومد. دلش برای این آغوش و آرامشی که میون بازوهای یوهان داشت، تنگ شده بود...

گرداب گناهWhere stories live. Discover now