وویونگ نمیتونست شنیده و دیدهاشو یک جا بیاره و هضم بکنه. مرد مقابلش رو فقط میشد تو دو کلمه خلاصه کرد: کاریزما و زیبایی!! و پیرمردِ هوسباز؟ این مردی که تا این لحظه نگاهشم نکرده بود قطعا حتی نزدیک پیری هم نبود! نهایتا میتونست تو دههی سوم زندگیش باشه. با خودش فکر کرد 'شاید پسرش، نوهاش... یا یکی که تصادفا فامیلی یکسان باهاش داره رو فرستاده برای تنظیم قرارداد؟' ولی شاهد بود که چطور رئیسش تقریبا به طرف مرد پرواز کرد و با خوشی و تند تند بهش دست داد و هدایتش کرد به طرف داخل اتاق و مبل جلوی وویونگ:
- سلام آقای چوی؛ خوش اومدین. چشم بد دور انقدر برازنده هستین که یه لحظه حواسم پرت شد. اتفاقا همین الان ذکر خیرتون با وویونگ جان بود، فکر کردم بهتره خودشم باشه و آشنا بشین.
فقط بعد از این اشاره بود که نگاه سنگین مرد روی وویونگ نشست و مثل جریان برق از بدنش رد شد؛ بر خلاف تصورش هیچ هوس و شهوتی نبود، و وقتی مرد برای اولین بار از لحظهی ورودش لبخند ملایمی زد، وویونگ مطمئن شد این آدم اسپانسرش نیست.
دست مرد به طرفش دراز شد و همزمان با لحن آرومی دوباره به حرف اومد:
- سلام وویونگ؛ خوبی؟ متاسفم که برای چند دقیقه از دیدن این زیبایی غافل شدم.وویونگ به معنای واقعی کلمه ضربه فنی شده بود و مغزش به درد اومده بود از تمام افکار مختلفی که تو هر ثانیه به سرش هجوم میاوردن.
از اولش به اسم کوچیکش صداش زده بود و خودمونی حرف زده بود؛ ولی به طرز عجیبی احساس نمیکرد توهینی بهش شده باشه یا مرد پررو و مغرور باشه؛ و بعد جملهی آخر حکم مشت آخر به ذهنشو داشت. اون کلمات... پس این واقعا اسپانسری بود که برای خریدش اومده بود! نمیتونست هیچ کلمهی مناسبتری برای این ارتباط پیدا بکنه و همین هر بار که بهش فکر میکرد عصبیترش میکرد. این یه واقعیت بود که نزدیکترین کلمه همین بود که اون مرد خریدار تنش بود و حالا زیبا خطابش کرده بود؛ موقعیت تحقیرآمیزی بود، از یه طرف ذهنش یادآوری میکرد تو موقعیت یه دختر روسپی تو فاحشهخونه قرار گرفته و از طرف دیگه مرد مقابلش حتی موقع بیان اون جمله هیچ حس تحقیر یا بدی رو القا نمیکرد و وویونگ حتی به اینکه باید الان تشکر بکنه هم فکر کرده بود...
در آخر با چشم غرهی آقای کیم به خودش اومد و دستشو تو دست مردی گذاشت که همچنان با همون لبخند ملایم منتظرش بود.نمیدونست دستای خودش یخزده یا دستای اون داغه؛ شایدم هردو...
ولی مرد انقدر دستشو نگه داشت و تو چشماش خیره شد که احتمالا با ملایمترین روشِ اجبار، مجبورش کرد اونم به حرف بیاد:
- سلام...هرچی بین افکارش گشت نتونست حرف مناسبی پیدا بکنه؛ همین دستپاچگیش مرد رو به خنده انداخت و بالاخره دستشو ول کرد و بدون تعارف نشست؛ آقای کیم هم بالاخره با آسودگی نفسشو آزاد کرد و پشت میزش برگشت:
- ببخشید؛ وویونگ یکم خجالتیه ولی بیشتر باهم آشنا بشین متوجه میشین پسر خوش مشرب و خیلی با استعدادیه.سان از اینکه رئیس کمپانی اینطور داشت تبلیغ آیدلش رو برای یه اسپانسر میکرد خوشش نیومد؛ مشتای وویونگ که پاچهی شلوارشو فشار میداد هم نشونش میداد که باهاش همنظره. میخواست به وویونگ احساس راحتی بیشتری بده و زودتر هم از شر این مثلا رئیس خلاص بشه پس دوباره خودش رشتهی حرفو گرفت دستش:
- قطعا اگه شکی به استعدادش داشتم که اسپانسر حرفهاش نمیشدم؟! این برای منم مثل یه سرمایهگذاریه و من بدون تحقیق و شناخت پولمو هدر نمیدم.وویونگ با تعجب از شنیدن "اسپانسر حرفه" سرشو بلند کرد و به سان نگاه کرد. تمام مدت فکر میکرد که همه به این معامله به چشم یه تنفروشی نگاه میکنن ولی اینکه سان به صورت سرمایهگذاری رو یه خواننده و حرفهاش بیانش کرده بود ناخودآگاه خوشحالش کرده بود. درسته چیزی تو اصل قضیه فرق نمیکرد ولی بازم زمین تا آسمون تفاوت بود تو نحوهی بیانش. قبل از اینکه بیشتر فکر بکنه صدای آروم مرد مقابلش دوباره حواسشو به خودش معطوف کرد:
- وکیل من یه پیشنویس برای قرارداد نوشته، دقیق مطالعهاش کنین و اگه موردی بود که خواستین اضافه بکنین یا وویونگ با بخشیش مشکل داشت همین الان بگین.
حین حرف زدن کیف سامسونتی که دستش بود رو باز کرد و شیرازهی قرارداد رو روی میز ریاست گذاشت و یکم بعد از گشتن بین برگههای کیف یکی دیگه هم جلوی وویونگ گرفت.وونگ با تردید قرارداد رو گرفت و از نظر خودش بیدلیل، تشکر کرد. یه سری جملات مقدماتی رو پرید تا زودتر به موارد و شروطش برسه؛ همون موقع سان دوباره به حرف اومد و مستقیم از وویونگ پرسید:
- فقط از یه چیزی باید مطمئن بشم؛ کمپانیت مجبورت نکرده؟ تصمیم خودته؟
آقای کیم با هول جواب داد:
- ما هیچوقت همچین کاری نمیکنیم!
ولی سان همچنان نگاه مصممش منتظر جواب وویونگ بود و یه بار دیگه پسرو وادار کرد مطیعانه به حرف بیاد:
- نه...
در مقابل اون سئوال مشت وویونگ دوباره محکم شد؛ بالاخره سد کنترلش شکست و غرید:
- کسی مجبورم نکرده. ولی قطعا اگه مجبور نبودم هیچوقت پیشنهادتونو قبول نمیکردم!
YOU ARE READING
𝗺𝘆 𝘀𝗽𝗼𝗻𝘀𝗼𝗿 ๛𝕎𝕠𝕠𝕊𝕒𝕟༻
Fanfictionخلاصه: درست وقتی که وویونگ فکر میکرد بالاخره داره به رویاهاش نزدیک میشه، چرخ سرپوشت نشونش داد وجههی دیگهی آیدل بودن و صنعت سرگرمی میتونه چقدر سیاه و کثیف باشه... وقتی یه رسواییِ غیرقابل جبران داشت راهِ نفس کشیدن گروهِ روکیِ ایتیز رو میبست، یهو...