[21]

117 15 0
                                    

وویونگ: برگردیم؟
سان با اشاره‌ی دستش به طرف دیگه‌ی خیابون و حرکت سرش موافقت کرد و یهو بدون تعارف سئوال اولش رو پرسید:
- از اولین باری که دیدیم تا الان، نظرت چیه؟

وویونگ با تردید به کفشاش نگاه کرد و به جوابش فکر کرد؛ این سئوال زیادی کلی نبود؟ اگه سان می‌پرسید چه احساسی در مورد رابطه‌اشون یا قراردادشون داره می‌تونست همین الان چندین صفحه براش سخنرانی کنه و از انواع کلمات بد و منفی‌ای که تو زندگیش یاد گرفته استفاده بکنه؛ ولی در مورد خود سان... الان که فکرشو می‌کرد هیچ‌وقت یه فکر یا احساس ثابت نداشت؛ چیزی نبود که بتونه توصیفش بکنه. اگه می‌گفت از سان ترسیده بوده دروغ نبود، هنوزم بعضی از حرفای سان ته دلشو خالی می‌کردن ولی نمی‌تونست انکار بکنه که به طرز عجیبی خیلی زود حس یه آشنای قدیمی رو به سان پیدا کرده بود؛ این مرد همیشه باهاش رفتار سنجیده و ملایمی داشت و وقتی کنارش تو ماشین خیابونارو طی می‌کرد، وقتی پشت یه میز غذا خوردن و حتی همین الان که شونه به شونه‌ی هم راه می‌رفتن، پیشش راحت بود...

اگه می‌گفت از همون اولش به جذابیت سان که فراتر از تصورش بود فکر نکرده هم دروغ بود؛ ولی اینم حقیقت داشت که بخشی از قلبش حتی نسبت به اون جذابیتِ کاریزماتیک احساس انزجار و ترس داشت...
ظاهر سان، قدرتش و برخورد و اخلاقش همه و همه حس یه مارِ فریبنده رو به وویونگ القا می‌کرد که دورش حلقه زده؛ زیباییِ مسحور کننده‌ای داشت ولی هر لحظه می‌تونست ببلعتش... ازش می‌ترسید و متنفر بود ولی ممنونشم بود و نمی‌تونست از اینکه بین هر شخص ممکن دیگه‌ای، سان اسپانسرش شده بود خوشحال نباشه.

به نظر میومد سان خوب بلده برای خواسته‌هاش صبر کنه؛ حداقل جلوی وویونگ که همیشه همینطور بود. با آرامش دستاشو تو جیبش گذاشته بود و راه می‌رفت و عجله‌ای برای جواب گرفتن نداشت؛ تا اینکه وویونگ بالاخره خودش احساس کرد سکوتش طولانی شده و جواب داد:
- نظر خاصی ندارم.
سان برگشت تا بتونه تو چشماش نگاه کنه و با نیشخند جواب داد:
- و واسه همین انقدر فکر کردی؟ بیخیال پسر! اینطوری نباش؛ من با صداقت سئوالای تورو جواب دادم و الان تو می‌خوای اینطوری ضایع بپیچونیم؟
وویونگ شونه‌هاشو بالا انداخت و از نگاه کردن به سان طفره رفت:
- منم راستشو گفتم.
- پس بذار من بهت بگم تا بدونی راست چیه.

وویونگ با گیجی به چشمای پر اعتماد به نفس سان که با نور مغازه‌های اطرافشون می‌درخشید نگاه کرد و بی‌دلیل در تایید چیزی که خودشم نمی‌دونست چیه سرشو تکون داد تا موافقتشو نشون بده و سان نیشخندش رو پررنگ‌تر کرد و درحالی که دوباره جلوشو نگاه می‌کرد ادامه داد:
- اولش شبیه یه جوجه‌ی ترسیده بودی که تعجب کرده بودی؛ کاملا هنگ کرده بودی و نمی‌تونستی افکارتو جمع و جور کنی؛ کم‌کم هر دقیقه که می‌گذشت عصبی‌تر می‌شدی؛ مطمئنم اگه رئیست اونجا نبود یا مجبور نبودی پرتم می‌کردی بیرون و درو تو صورتم می‌کوبیدی؛ نه؟

وویونگ فقط با چشمای گرد شده نگاهش کرد که سان ادامه داد:
- به وضوح تو فضای عمومی راحت‌تری ولی هنوزم خودت نیستی... پس بذار سئوالای بعدیم رو روشن‌تر بپرسم؛ و این دفعه یه جواب واضح ازت می‌خوام.
و وویونگ بازهم نهایت مشارکتش تو این گفتگو در حد تولید صدای هممم بود؛ که سان وایستاد و با مستقیم نگاه کردنش تو چشمای وویونگ اونم وادار کرد سر جاش وایسته و پرسید:
- ازم بدت میاد؟
وویونگ بلافاصله با هول مخالفت کرد:
- نه! اینطور نیست.

- ازم می‌ترسی؟
وویونگ نمی‌خواست جواب بده؛ فکرشم نمی‌کرد بازیِ ساده‌ی سئوال پرسیدنشون یهو انقدر جو بینشون رو متشنج بکنه؛ دلش نمی‌خواست به این واقعیت اقرار کنه چون هم خودشو ضعیف نشون می‌داد، هم می‌تونست به احساسات سان صدمه بزنه؛ پس نگاهشو از چشمای سان به یقه‌ی کتش داد و جواب داد:
- نه...
- منظورت آره بود؛ بهم دروغ نگو. از دروغ بدم میاد.

𝗺𝘆 𝘀𝗽𝗼𝗻𝘀𝗼𝗿  ๛𝕎𝕠𝕠𝕊𝕒𝕟༻Where stories live. Discover now