هیچی طبق فکرایی که وویونگ تا الان با خودش کرده بود پیش نمیرفت و همین باعث میشد نتونه خودشو جمع و جور بکنه و بدونه چه رفتاری باید داشته باشه. برخلاف تصورش از اینکه الان با یه خونهی سیاه سفید و بزرگ و لاکچری مثل تو فیلما روبرو میشه، دیزاین و طراحی خونه طوری بود که ازش فضاهای کوچیک در آورده بودن و رنگا و وسایل به کار رفته در کنار شیک و به روز بودن همه جوره حس راحتی میدادن و این فضای خونه و رفتار سان ناخودآگاه تاثیر زیادی روی آروم شدن وویونگ داشت.
به طرف پذیرایی رفت و بعد از یه نگاه کامل به هر طرفش رو مبل نشست.
در حالی که هنوزم چشماش اطراف میچرخید آروم زمزمه کرد:
- به نظر میاد گل و گیاه دوست داره...
و تصمیم گرفت تا وقتی منتظر سانه دوباره خودشو با گوشیش سرگرم بکنه.تقریبا ده دقیقه بعد دوباره صدای سان بلند شد:
- شیرین میخوری یا تلخ؟
- شیرین.
و یکم بعد سان با سینی قهوهها پیداش شد و سمت دیگهی مبل طرح ال نشست تا بتونه دید بهتری به وویونگ داشته باشه. سینی رو روی میز گذاشت و از توش یکی از فنجونهای قهوه رو با شکرپاش جلوی وویونگ گذاشت:
- من قهوه رو تلخ میخورم، واسه همین برای تو شکر آوردم خودت هر چقدر دوست داری شیرینش کنی.
- ممنون.
- نوش جون.کمکم جو و سکوت بینشون داشت وویونگ رو معذب میکرد و تنها کاری که سان میکرد این بود که درحال مزه مزه کردن قهوهی داغش با یه لبخند ضعیف به وویونگی نگاه بکنه که به هرجایی نگاه میکرد به جز طرف اون.
بالاخره وقتی سان فنجون خالیشو روی میز گذاشت و دست به سینه شد اول وویونگ صبرشو از دست داد و با برداشتن قهوهی خودش و شیرین کردنش به حرف اومد:
- خونهی قشنگی دارین آقای چوی.
- تو میتونی باهام راحت حرف بزنی و اسممو صدا کنی؛ قرار نیست جزو کسایی باشی که آقا صدام میکنن.
وویونگ معذب با سرش تایید کرد و یکم از قهوهاش خورد که سان با شیطنت گفت:
- خب؟- چی خب؟
- خب این دفعه جملهاتو درستشو بگو تا بهش جواب بدم.
- کدوم جم... اوه!
باورش نمیشد سان همچین رویی داشته باشه، ولی عجیبتر این بود که نمیتونست بگه خوشش نیومده و این صمیمیتها و شیطنتهای سان فضا و شرایط رو براش بهتر نمیکنه. سان هنوز منتظرش بود، پس وویونگ هم لبخند زد و با اصلاح جملهی قبلش تکرار کرد:
- خونهی قشنگی داری.
و سان به حدی ریلکس که انگار داره از بخشیدن یکی از گلدونهاش حرف میزنه جواب داد:
- اگه دوسش داری میتونه مال تو بشه.قهوه تو گلوی وویونگ پرید و سان با پررویی تمام به جای کمک جلوی خودشو نگرفت و زد زیر خنده. و وقتی بالاخره وویونگ یکم آروم شد گفت:
- کیوت! خب من بالاخره قرار بود که یه خونه برات بگیرم... اگه اینجارو دوست داشته باشی کارم راحتتر میشه فقط.وویونگ هنوز نمیتونست شنیدههاشو هضم بکنه که سان به صورت نمایشی اطراف خونه رو نگاه کرد و با خودش یکم فکر کرد و ادامه داد:
- ولی نه؛ باید به کمپانیت نزدیک باشه خونهات که رفت و آمدت سخت نشه. امنیت اینجا هم واسه یه آیدل زیاد چنگی به دل نمیزنه.بالاخره به قیافهی هنگ کردهی وویونگ نگاه کرد و درحالی که جلوی خندهاشو میگرفت، خودشو به بیخبری زد:
- چیشد؟ حالا لازم نیست ناراحت بشی؛ اگه از اینجا خوشت اومده بعد از خرید خونهی اصلیت، اینم میتونی به عنوان هدیه داشته باشی.وویونگ انقدری تعجب کرده بود که حتی نتونه عصبانی بشه، از دهنش پرید:
- میدونی خونه چنده؟و در حالی که خودش بلافاصله از سئوال چرت خودش پشیمون شده بود سان دوباره زد زیر خنده و بین خندههاش جواب داد:
- متاسفانه من کسی رو نداشتم که بهم کادو بده و خودم خریدم؛ پس آره، میدونم چنده.
- منظورم این بود که اصلا چرا باید بهم خونه بدی!سان بالاخره خندهاشو جمع کرد و رک و کامل توضیح داد:
- دلیل اصلیش واضحه؛ واسه راحتتر شدن قرارهامون. نمیتونیم هر بار که خواستم ببینمت از خوابگاه و کمپانی راهی بشی؛ ضمن اینکه ترجیح میدم یه جای مشخصی داشته باشی که هروقت خواستم بتونم بیام پیشت؛ به توام فکر کردم، متوجه شدم خوشت نمیاد هر دفعه باهام قرار داری همه متوجه بشن. علاوه بر اون، این رفتوآمد ها اصلا واست امن نیست؛ ساسنگ فنها و خبرگزاریهارو هوشیار میکنه و میفتن دنبالت و وقتی هر دفعه ببینن میای پیش من واسشون سخت نیست که اوضاع رو بفهمن.وویونگ میخواست مخالفت بکنه؛ قلبش و غرورش هر دو تو یه جبهه بودن؛ نمیخواست از پیش اعضا بره و خوابگاه رو ترک کنه و غرورش هم اجازه نمیداد هدیهای مثل خونه از اسپانسرش قبول بکنه؛ از طرف دیگه هم عزت نفسش داشت داد میکشید حاضر نیست مثل یه حیوون خونگی تو خونهای که سان تعیین کرده منتظرش بشینه؛ ولی وقتی مغزش ازشون پرسید که حاضرن اعضا یا طرفداراش چیزی بفهمن یا نه هر سه سکوت کردن و لال شدن...
هنوز با خودش درگیر بود چی بگه که سان بحثو عوض کرد:
- حالا ترجیح میدی شامو سفارش بدیم بیارن خونه یا بریم بیرون؟
وویونگ با تردید گفت:
- میشه اول یه چیزی بگم؟
YOU ARE READING
𝗺𝘆 𝘀𝗽𝗼𝗻𝘀𝗼𝗿 ๛𝕎𝕠𝕠𝕊𝕒𝕟༻
Fanfictionخلاصه: درست وقتی که وویونگ فکر میکرد بالاخره داره به رویاهاش نزدیک میشه، چرخ سرپوشت نشونش داد وجههی دیگهی آیدل بودن و صنعت سرگرمی میتونه چقدر سیاه و کثیف باشه... وقتی یه رسواییِ غیرقابل جبران داشت راهِ نفس کشیدن گروهِ روکیِ ایتیز رو میبست، یهو...