یوسانگ هم شنید و با اشتیاق به وویونگ خیره شد تا جوابش رو بشنوه؛ چند لحظه طول کشید تا وویونگ یادش بیاد ایتینی که پسرا مشتاقن ببینن همون دوستدختر خیالی خودش مینجیه!
ممکن نبود آقای چوی بیاد فنساین پس خندید و صادقانه جواب داد:
- نه نمیاد؛ اون میتونه هروقت خواست یه قرار خصوصی داشته باشه.
یوسانگ متفکر لب برچید: ولی اگه جای دیگه بخواد هممونو ببینه خیلی تو چشمه...
مینگی: چطوره یه روز بیاریش خوابگاه؟ یه فنساین خصوصی واسه ناجیمون!
وویونگ به زحمت خندید و با اشارهی چشم و ابرو به استفهای کنارشون بحث رو جمع کرد:
- شاید یه روز اجازه گرفتیم و دوستمونو دعوت کردیم کمپانی.
یوسانگ: هممم؛ اینم میشه؛ ولی خب خوابگاه خلوتتر و راحتتره.
- حالا ببینیم چی میشه. فعلا که سر من شلوغتر از همیشهست.
وویونگ با گفتن حرف آخرش بلند شد و به طرف آینهی قدیای که طرف دیگهی اتاق بود رفت تا خودشو چک کنه و ناخودآگاه زمزمه کرد:
- خیلی لپ در آوردم؟ شاید واقعا باید لاغر کنم...همون موقع با اعلام استفها پسرا به منیجرشون نزدیک شدن تا گوشیهاشونو تحویل بدن و برن پیش طرفداراشون. این موضوع احتمالا برای تمام آیدلها جا افتاده بود که تو موقعیتهای خاصی نباید گوشیشون رو همراهشون میبردن و از اونم عادیتر این بود که منیجرشون کسی بود که اونو براشون نگه میداشت و میتونست کنترل بکنه؛ موبایل هیچکدومشون رمزی نداشت که منیجرشون نتونه باز کنه. شاید اولش احساس بدی داشت ولی خیلی زود با درک این جریان که به هرحال منیجرشون از هر ریز اتفاق زندگیشون باخبره و هیچوقتم تا وقتی مشکل جدیای نباشه به روش نمیاره چی دیده، عادی شد.
این فنساین هم یکی از موقعیتهایی بود که کمپانی اونا تشخیص داده بود بهتره پسرا هیچ حواسپرتی همراهشون نداشته باشن؛ ولی برخلاف انتظار همه وقتی نوبت به وویونگ رسید و گوشیشو به طرف منیجرشون، جونگدائه، گرفت مرد فقط دستشو به عقب هل داد و کوتاه توضیح داد:
- سایلنتش کن ببر تو.
و با دیدن قیافههای متعجب گروه اضافه کرد:
- هر موقع سرت خلوت شد سلفی بنداز که تو توییتر آپ کنیم، این روزا خوبه اینتراکشنت با فنا رو بیشتر کنی.
تکتک همرو رو صحنه فرستاد؛ طوری که وویونگ نفر آخر بود و قبل از رفتنش خیلی سریع کنار گوشش بهش گفت:
- برنامهاتو میدونه پس بعیده، ولی اگه پیام داد فقط در حد یه پیام جواب بده که بدونه شرایط چت کردن نداری فعلا و اگه هم زنگ زد، رد تماس بده و پیام بده که بعد از میتینگ بهش اطلاع میدی.وویونگ که تازه فهمیده بود در اصل چرا حق داخل بردن گوشیشو داره بازم خلقش تنگ شد. چرا باید هر لحظه واسه اون مرد در دسترس میبود؟ به عنوان یه انسان هرکسی حق اینو داشت که انتخاب بکنه کی جواب یه پیام و تماس رو بده و قطعا واسه آیدلها این بیشتر هم اهمیت داشت؛ ولی الان چی؟ اون مجبور بود برای کسی که خریده بودتش همیشه آماده به خدمت باشه و گزارش کارا و برنامههاشو بده!
دستش مشت شد و با حرص جواب داد:
- باشه.
- برو.
تمام تلاششو کرد تا نفرتشو تو اون لحظه به عمیقترین شیار مغزش هل بده و با لبخند جلوی بقیه ظاهر بشه و با انرژی درحالی که دست تکون میده و تعظیم میکنه بره سر جاش پشت میز بشینه.
YOU ARE READING
𝗺𝘆 𝘀𝗽𝗼𝗻𝘀𝗼𝗿 ๛𝕎𝕠𝕠𝕊𝕒𝕟༻
Fanfictionخلاصه: درست وقتی که وویونگ فکر میکرد بالاخره داره به رویاهاش نزدیک میشه، چرخ سرپوشت نشونش داد وجههی دیگهی آیدل بودن و صنعت سرگرمی میتونه چقدر سیاه و کثیف باشه... وقتی یه رسواییِ غیرقابل جبران داشت راهِ نفس کشیدن گروهِ روکیِ ایتیز رو میبست، یهو...