سان به عادت همیشهاش بلافاصله بعد از فراغت از کار دست برد گره کراواتش رو شل کرد و از گردنش فاصله داد و صندلیشو چرخوند تا از منظرهی سئول پشت پنجرهی سراسری دفترش لذت ببره.
وسواس خاصی که تو کار داشت باعث میشد که خودشو وادار کنه تا جای ممکن شخصا به همه چیز رسیدگی بکنه و این موضوع رفته رفته با گسترش کارش سخت و سختتر شده بود؛ کمکم داشت فراموش میکرد چطور باید بدون کار کردن زندگی بکنه و واسه همین امیدوارم بود وویونگ همون زنگ تفریحی بشه که مغزش نیاز داره.با به یاد آوردن وویونگ ناخودآگاه نیشخند رو لبش اومد و دست برد گوشیشو برداشت تا به میا پیام بده. میا همکلاسی گذشته و دستیار شخصی زمان حالش بود؛ کسی که عکسایی که فرستاده بود به خوبی ثابت میکرد بهتر از هرکسی بلده چطور رو اعصاب دوست و رئیسش بره.
سان، میا رو فقط فرستاده بود تا دورادور حواسش به وویونگ باشه و بهش گزارش بده، ولی الان شاهد عکسایی بود که تو هرکدوم وویونگ دست دختر متفاوتی رو گرفته بود و با لبخند داشت دلبری میکرد. با دیدن عکس آخر گوشی رو تو دستش فشار داد، میدونست احتمالا مشکل اصلی از زاویهی عکاسی میاست ولی چیزی که داشت میدید عملا وویونگی بود که تو گردنِ لخت یه دختر خم شده بود."پس لبخندات فقط مال دختراست پاستیل صورتی؟"
"ظاهرا ازش خوشت اومده که انقدر عکس انداختی!؟"پیام اول رو برای وویونگ و دومی رو در جواب میا فرستاد و چشماشو بست تا یکم به ذهنش فرصت آروم شدن بده. آدم حسودی نبود ولی از بچگی خوشش نمیاومد اسباببازیهاشو با کسی شریک بشه و هرچی بزرگتر شد این احساس مالکیت رو داشتههاش پررنگتر و بزرگتر شد. الان وویونگ رو هم جزو اموال خودش میدید و خوشش نمیاومد شاهد همچین صحنههایی باشه.
- اون یه آیدله.
برای سان همیشه منطقش حرف اولو میزد؛ پس خیلی راحت با یه یادآوری کوچیک به خودش تونست خودشو قانع بکنه.
- مهم نیست با چند نفر لاس بزنی، آخرش قراره فقط من نالههاتو بشنوم پاستیل صورتی.تازه موفق شده بود افکارشو مرتب بکنه که گوشیش تو دستش لرزید.
وویونگ بود که با رسمیترین حالتی که میتونست جواب داده بود:
"سلام آقای چوی؛ با توجه به پیامتون باید در جریان باشین که تو فنساین هستم؛ اگه کاری دارین میتونم وقتی تموم شد بهتون اطلاع بدم."ناخودآگاه همزمان هم خندید و هم اخماش جمع شد.
- ظاهرا قراره خیلی بیشتر از حد انتظارم سرگرمکننده باشه!
وویونگ به وضوح تلاش کرده بود دیوار بلندی از ادب و فاصله بین خودش و سان بذاره و سان همین الانشم به چشم یه چالشِ جدید و جالب دوست داشت غرور و لجبازی اون پسرو به مبارزه بطلبه.میخواست دوباره به میا پیام بده که این دفعه با جواب اون گوشیش لرزید:
"جسارت نمیکنم به معشوقهی رئیسم چشم داشته باشم..."
"نمک نریز؛ برنامهی امروز من و وویونگ چیه؟"
تو مدتی که طول کشید تا میا جواب بده از منشیش خواست تا واسهاش قهوه بیاره و به راننده بگه ماشینو آماده کنه.
"وویونگ فقط تمرین داره، برنامهی رسمیای نداره و شما یه قرار ناهار با مدیرعامل شرکت خودروسازی دارین، ساعت ۴ هم رِی وقت دامپزشک داره واسه کوتاهی موهاش؛ بعدش بیکارین"
"برنامهی جدید اینه: من و وویونگ امشب قرار شام داریم؛ کسی مزاحمم نشه"
"فهمیدم"دوباره وارد صفحهی چتش با وویونگ شد؛ دیدن تنها دو تا پیام قبلی حس عجیبی از غریبه بودن و معذبی میداد و سان قصد نداشت بذاره همونطور بمونه:
"برای شام چی دوست داری؟ میخوام باهم بخوریم|
"برای شام چی دوست داری؟ میخوام|
"برای شام چی دوست داری؟|
"برای شام|
" امشب میخوام باهم باشیم؛ خودت میای یا راننده بفرستم؟"یکم اذیت کردن پسری که امروز زیادی خوش گذرونده بود ضرری نداشت نه؟
منشیش در زد تا قهوهاشو بده. برای جمع کردن لبخندِ بیدلیلش از مثلا شیطنتی که کرده بود دستشو رو لباش کشید و سعی کرد دوباره جدی بشه و یکم صداشو بلند کرد:
- بیا تو.
و روی ویرایش مخاطب زد و اسم وویونگ رو به پاستیل صورتی تغییر داد و لوکیشن یکی از خونههاش تو ناحیهی ماپو رو هم براش فرستاد. جای خاصی نبود ولی با فاصلهی بیست دقیقه میشد به حداقل پنجاه تا کافه و رستوران و بار مختلف رسید.
+ چیز دیگهای هم میخواین قربان؟
- نه؛ میتونی بری.
![](https://img.wattpad.com/cover/363697425-288-k786903.jpg)
YOU ARE READING
𝗺𝘆 𝘀𝗽𝗼𝗻𝘀𝗼𝗿 ๛𝕎𝕠𝕠𝕊𝕒𝕟༻
Fanfictionخلاصه: درست وقتی که وویونگ فکر میکرد بالاخره داره به رویاهاش نزدیک میشه، چرخ سرپوشت نشونش داد وجههی دیگهی آیدل بودن و صنعت سرگرمی میتونه چقدر سیاه و کثیف باشه... وقتی یه رسواییِ غیرقابل جبران داشت راهِ نفس کشیدن گروهِ روکیِ ایتیز رو میبست، یهو...