ووت یادتون نرهههه🙏🏻💋
.
.
.
.دو هفته زمان کمی نبود، نه برای تهیونگ که تمام اون مدت رو توسط «همسرش» نادیده گرفته میشد و بهندرت میتونست ببینتش.
حتی ماهعسلی که کلی براش ذوق داشت هم خودبهخود کنسل شده بود و تهیونگ بهقدری مغرور بود که این موضوع رو به روی خودش نیاره و خودش رو مشتاق نشون نده.
هر چقدر هم که فکرش رو میکرد، نمیتونست دلیل موجه و منطقی برای این کار جونگکوک پیدا کنه، قبول داشت که گند زده بود؛ اما باز هم اون آلفا حق نداشت بعد مارککردنش، اینطوری دورش بندازه!
بهش این حس رو میداد که، حالا که مارک شده و جونگکوک مطمئنه که نمیتونه کاری انجام بده یا ترکش کنه؛ نیازی نداشت باهاش سروکله بزنه یا بهش توجهی نشون بده؛ چون در آخر هم کسی که به توجه و محبت نیاز داشت، کسی که مارک شده، بود!حتی حالا هم معلوم نبود که آلفاش کجا بود و داشت رو کی بهفاک میداد.
نفسش رو با کرختی بیرون داد و از تختآویزش بلند شد تا دوباره لیوانش رو از ودکا پر کنه؛ نوشیدن تنها کاری بود که توی اون زمان میتونست انجام بده، حتی دیگه حوصلهی کار موردعلاقهاش -رقصیدن- رو هم نداشت.
مجدد دراز کشید، مشغول تماشای منظره از پنجره شد و غرق در افکارش، به نوشیدن ادامه داد.
طرف دیگه، جونگکوک کم مونده بود عقلش رو بهخاطر این کار احمقانهاش و جدایی که بین خودش و لوناش ایجاد کرده بود، از دست بده.کل روز خودش رو با کار و باشگاه خفه میکرد تا جایی که نای تکونخوردن نداشته باشه و شبها رو توی خوابگاه اعضای اصلی پکش صبح میکرد؛ این کار رو برای تنبیه تهیونگ انجام میداد؛ اما کسی که تنبیه میشد قلب خودش بود.
حدس میزد برای امگا بود یا نبودش مهم نباشه و حتی از این موضوع که دیگه مجبور نیست تحملش کنه، خوشحال هم بشه.
قسمتی از قلبش بر این باور داشت که تهیونگ دلتنگش میشه، منتظر اومدنشه و برای دیدنش بیقراره؛ اما همهاش خیالی پوچ بود و بس.
با ایستادن ماشین، سیگارش رو از پنجره به بیرون پرت کرد و پیاده شد؛ نگاهی به بادیگاردها که اطراف ساختمون ایستاده بودن انداخت و توی ذهنش یادداشت کرد تا به مینیونگ بگه تا تعدادشون رو دوبرابر کنه، وارد آسانسور شد و دکمهٔ طبقهی آخر رو فشرد.
بهمحض بازکردن در، صدای بلند موزیک بود که به گوشش رسید؛ متعجب اخمی روی پیشونیش نقش بست و بعد از بستن در، قدمهاش رو داخل سالن کشوند.
همونطور که انتظار میرفت، امگاش تنها و مشغول نوشیدن چیزی بود.ولوم آهنگ بهقدری بود که حدس میزد تهیونگ متوجه اومدنش نشده، پس بیصدا و بدون حرفی از جلوی امگا گذشت و به طبقهی بالا رفت.
امگا که از حضور مرد، تعجب کرده بود تا زمانی که جثهی آلفا غیب بشه، با نگاهش اون رو دنبال کرد و بیاهمیت، به خوردن ودکاش برگشت. البته قرار نبود تا آخر همونطور بیاهمیت بمونه.
YOU ARE READING
Doll
Fanfictionᯊ Dollعـروسـک ؛ «_ وجب به وجب تنت رو، هر وجبش رو مثل یه دین جدا میپرستم؛ تو دین منی، تو خدای پرستیدنیِ منی، تو قلب منی، جگر گوشهی منی، یکییهدونهی منی، تو پسر منی، فقط من.» . . . | ژانر: امگاورس، ازدواج اجباری، رومنس، مافیا، امپرگ، انگست. کاپ...