.
.
طی زمانی که تهیونگ مشغول دوشگرفتن و عوضکردن لباسهاش بود؛ آلفا تقریباً همهجای خونهٔ امگا بهجز اتاق خوابش رو برانداز کرده بود.دیدن قابعکسهایی که مال تهیونگ و جهشین بودن، اون هم داخل سطلزبالهٔ آشپزخونه، بهقدری خوشحالش کرده بود که احساس میکرد برگشته به پنچسالگیش و شخصاً شاهد بارش کوفته قلقلی از آسمونه.
لبخندی زد و نگاهش رو از قابهای شکستهٔ داخل سطل گرفت بهطرف سالن رفت، روی کاناپهی قبلی نشست و تصمیم گرفت تا اومدن تهیونگ با موبایلش سرگرم بشه.
تهیونگ، پیرسینگ گوش دومش رو انداخت و بعد از براندازکردن خودش از آینه و دیدن چهرهٔ بیرنگ و روش؛ تصمیم گرفت با زدن کمی بالملب صورتیرنگ به لبهاش و کشیدن خطچشم نازکی پشت پلکهاش، صورتش رو از حالت شخصیت راهبه خارج کنه.
وقتی از رنگورو گرفتنش راضی شد؛ کتش رو برداشت و روی رکابی کرمیرنگ راهراهیش پوشید، نیمنگاه آخری به استایلش انداخت و بعد از برداشتن کیف پول و گوشیش، از اتاق خارج شد.بهطرف سالن رفت و با دیدن آلفا که لم داده، با گوشیش مشغول بود؛ لب زد:
_ من آمادهام.
آلفا با شنیدن صدای تهیونگ، گوشیش رو کنار گذاشت و بهطرف پسر چرخید؛ "زیبا، معصوم و پرستیدنی" کلماتی بود که میتونست با دیدن تهیونگ، در وصفش به کار ببره!
آب دهانش رو قورت داد و میل شدیدش به بوسیدن لبهای صورتی و به آغوشکشیدن تنش رو نادیده گرفت.
بدون اینکه نگاه خیرهاش رو از امگا بگیره، قدمهاش رو به سمت اون طی کرد؛ اخمهای امگا با نزدیکشدن جونگکوک بیشتر درهم میرفت و نمیتونست حرکت بعدی آلفا رو حدس بزنه.
که البته، جونگکوک با کارش مثل دفعات قبل؛ غافلگیرش کرد! توی حدوداً یکقدمیاش توقف کرد و بعد از کمی خمشدن؛ دست امگا رو بین انگشتهاش گرفت و بوسهی نرمی روی اون قسمت گذاشت.
_ باید از این بعد آفرودیت صدات کنم؟ اما شرط میبندم که اون هم دربرابر زیباییِ تو کم میاره عزیزترینِ قلبم.
_ خب نمیخواید بریم؟
تهیونگ دستش رو پس کشید و پرسید، تکتک کلمات آلفا که بهش حس باارزشبودن میداد؛ همزمان باعث خجالتکشیدنش هم میشد.
کلمات و حرکات جونگکوک بوی شیفتگی میدادن؛ اما تهیونگ کسی نبود که بخواد بهشون اهمیت بده.
جونگکوک نیشخندی از نادیدهگرفته شدن حرفهاش زد و جلوتر از امگا راه افتاد؛
_ بریم.
×××××
.
.
یک ساعت بعد، هر دو روی صندلیهای چوبیِ کافهای که منار دریا بود نشسته بودن؛ تهیونگ مشغول خوردن غذاش بود و آلفا دستبهسینه مشغول دید زدن امگا بود.
ناگفته نماند که اون بین، چند تا عکس دزدکی هم از تهیونگ گرفته بود.
امگا آخرین تکهی پنکیکش رو خورد و بعد از سرکشیدن آبانبهاش؛ بالأخره نگاهش به آلفا افتاد.
غذا همیشه حواسش رو از اطراف پرت میکرد.
STAI LEGGENDO
Doll
Fanfictionᯊ Dollعـروسـک ؛ «_ وجب به وجب تنت رو، هر وجبش رو مثل یه دین جدا میپرستم؛ تو دین منی، تو خدای پرستیدنیِ منی، تو قلب منی، جگر گوشهی منی، یکییهدونهی منی، تو پسر منی، فقط من.» . . . | ژانر: امگاورس، ازدواج اجباری، رومنس، مافیا، امپرگ، انگست. کاپ...