بعد از مدتها سلام🎀
...........
درحالیکه کلید رو داخل جیبش میذاشت، نگاهی به دختر خدمتکار که درحال تمیزکردن میز بود، انداخت و به اون سمت رفت._ سوفی، بچهها خوابن؟!
دختر بتا دستاز کار کشید و گردنش رو بهسمت اربابش چرخوند؛ جواب داد:
_ فکر کنم... بعداز شام رفتن داخل اتاقتون و دیگه ندیدمشون.
خونخالص به تکون دادن سرش بسنده کرد و دواندوان قدمهاش رو بهسمت طبقهی بالا کشوند. قول داده بود که اون شب زودتر برمیگرده؛ اما حالا از نیمهشب گذشته بود و احتمالاً امگا بههمراه بچهشون خوابیده بودن.
هر چند جونگکوک تمام سعیش رو کرد تا کارهاش رو زودتر راستوریز کنه؛ اما گذر زمان از دستش در رفته بود و زمانی که به خودش اومد، بیتوجه به همهچیز فقط راه رفتهاش رو برگشت.
در اتاق رو با کمترین صدایی که میتونست باز کرد و بعداز واردشدن داخل اتاقی که چراغخوابش هنوز روشن بود، در رو بست.
قبلاز هر چیزی بهسمت امگاش که تکیه به تاج تخت داده و چشمهاش بسته بودن، رفت و متوجه تکونهای ریزی که تولهی چموشش به دستوپاهاش میداد، شد. اون شیطون هنوز بیدار بود.
پسر، پیراهن مشکیای که مال خود آلفا بود رو به تن داشت و سه دکمهی بازش باعث میشدن بالاتنهاش تا روی ناف برهنه باشه و جئون کوچک، سعی در پیدا کردن منبع غذا تلاش میکرد تا از شکم امگا بالا بره و دهانی که همیشه آمادهی خوردن بود رو به سینههای تختش برسونه.
خونخالص لبهی تخت نشست و بعداز بوسیدن پیشونی امگا، قبلاز اینکه بچهاش موفق به لمس داشتههای اون بشه، از زیر بغلش گرفت و پسربچه رو عقب کشید.
_ تولهی متجاوز، به مال بابا دستدرازی میکنی! آره؟
تولهی انیگما با ذوق از دیدن پدرش و شنیدن اون صدای آشنا، خندهای کرد و دستوپاهاش رو تکون داد.
آلفا لبخندی زد و چندباری صورت بچه رو بوسید و مجدد توله رو، بغل امگاش روی تخت خوابوند؛ کمی خم شد و زمزمهوار به بچه تذکر داد:
_ همینجا بمون و تکوننخور تا لباسهام رو عوض کنم، باشه؟ بابایی رو هم اذیت نکن.
پسربچه مجدد خندید و دستهاش رو توی هوا تکون داد.
جونگکوک با اعتماد به تولهی ششماههاش و سریعترین سرعتی که میتونست داشته باشه، کتوشلوارش رو با با تیشرت و شلوارک کوتاهی عوض کرد و مجدد برگشت.
با دیدن اینکه تولهاش مجدداً توی پوزیشین قبلی قرار گرفته و سعی در پیداکردن منبع غذا میگرده، برای بار دوم اون رو عقب کشید._ جهکیونگ؟ اینطوری به حرف بابات گوش میدی؟!
جونگکوک داشت مطمئن میشد که پسرش جز خندیدن و گریهکردن و البته دستدرازی به سینههای امگاش چیزی بلد نیست؛ چون اون بچهی پررو باز هم توی روی پدرش خندید و سعی کرد صورتش رو چنگ بزنه.
DU LIEST GERADE
Doll
Fanfictionᯊ Dollعـروسـک ؛ «_ وجب به وجب تنت رو، هر وجبش رو مثل یه دین جدا میپرستم؛ تو دین منی، تو خدای پرستیدنیِ منی، تو قلب منی، جگر گوشهی منی، یکییهدونهی منی، تو پسر منی، فقط من.» . . . | ژانر: امگاورس، ازدواج اجباری، رومنس، مافیا، امپرگ، انگست. کاپ...