افتـراستـوری

4.8K 670 129
                                    

بعد از مدت‌ها سلام🎀

...........‌
درحالی‌که کلید رو داخل جیبش می‌ذاشت، نگاهی به دختر خدمتکار که درحال تمیز‌کردن میز بود، انداخت و به اون سمت رفت.‌

‌_ سوفی، بچه‌ها خوابن؟! ‌


دختر بتا دست‌از کار کشید و گردنش رو به‌سمت اربابش چرخوند؛ جواب داد:
_ فکر کنم... بعداز شام رفتن داخل اتاقتون و دیگه ندیدمشون. ‌


خون‌خالص به تکون دادن سرش بسنده کرد و دوان‌دوان قدم‌هاش رو به‌سمت طبقه‌ی بالا کشوند. ‌قول داده بود که اون شب زودتر برمی‌گرده؛ اما حالا از نیمه‌شب گذشته بود و احتمالاً امگا به‌همراه بچه‌شون خوابیده بودن.‌

هر چند جونگ‌کوک تمام سعیش رو کرد تا کارهاش رو زودتر راست‌وریز کنه؛ اما گذر زمان از دستش در رفته بود و زمانی که به خودش اومد، بی‌توجه به‌ همه‌چیز فقط راه رفته‌اش رو برگشت. ‌

در اتاق رو با کم‌ترین صدایی که می‌تونست باز کرد و بعداز واردشدن داخل اتاقی که چراغ‌خوابش هنوز روشن بود، در رو بست.
‌قبل‌از هر چیزی به‌سمت امگاش که تکیه به تاج تخت داده و چشم‌هاش بسته بودن، رفت و متوجه تکون‌های ریزی که توله‌ی چموشش به دست‌و‌پاهاش می‌داد، شد. اون شیطون هنوز بیدار بود. ‌

‌پسر، پیراهن مشکی‌ای که مال خود آلفا بود رو به تن داشت و سه دکمه‌ی بازش باعث می‌شدن بالاتنه‌اش تا روی ناف برهنه باشه و جئون کوچک، سعی در پیدا کردن منبع غذا تلاش می‌کرد تا از شکم امگا بالا بره و دهانی که همیشه آماده‌ی خوردن بود رو به سینه‌های تختش برسونه.

خون‌خالص لبه‌ی تخت نشست و بعداز بوسیدن پیشونی امگا، قبل‌از اینکه بچه‌اش موفق به لمس داشته‌های اون بشه، از زیر بغلش گرفت و پسربچه رو عقب کشید.

‌_ توله‌ی متجاوز، به مال بابا دست‌درازی می‌کنی! آره؟ 

توله‌ی انیگما با ذوق از دیدن پدرش و شنیدن اون صدای آشنا، خنده‌ای کرد و دست‌وپاهاش رو تکون داد.
آلفا لبخندی زد و چندباری صورت بچه رو بوسید و مجدد توله رو، بغل امگاش روی تخت خوابوند؛ کمی خم شد و زمزمه‌وار به بچه تذکر داد:
_ همینجا بمون و تکون‌نخور تا لباس‌هام رو عوض کنم، باشه؟ بابایی رو هم اذیت نکن.


پسربچه مجدد خندید و دست‌هاش رو توی هوا تکون داد. ‌
جونگ‌کوک با اعتماد به توله‌ی شش‌ماهه‌اش و سریع‌ترین سرعتی که می‌تونست داشته باشه، کت‌و‌شلوارش رو با با تیشرت و شلوارک کوتاهی عوض کرد و مجدد برگشت. ‌


با دیدن اینکه توله‌اش مجدداً توی پوزیشین قبلی قرار گرفته و سعی در پیدا‌کردن منبع غذا می‌گرده، برای بار دوم اون رو عقب کشید.

_ جه‌کیونگ؟ این‌طوری به حرف بابات گوش می‌دی؟!


جونگ‌کوک داشت مطمئن می‌شد که پسرش جز خندیدن و گریه‌کردن و البته دست‌درازی به سینه‌های امگاش چیزی بلد نیست؛ چون اون بچه‌ی پررو باز هم توی روی پدرش خندید و سعی کرد صورتش رو چنگ بزنه. ‌

DollWo Geschichten leben. Entdecke jetzt