_ خیلی آسونه... پای تهیونگ رو به اون هتل و اتاق میکشونیم تا خودش با چشمهاش شاهد همآغوشیِ نامزدش با یه جنده باشه و بعدش؟ بعدش میشکنه، نابود میشه، درد میکشه و اون موقعست که من میشم مرحمش، میشم کسی که توی بدترین دوران همراهش بوده، اعتمادش رو جلب میکنم در نهایت، برادرت برای من میشه... حامل تولههای آیندهام و لونای آزالیا، جئون تهیونگ.
هیورا با چهرهای پوکر پرسید؛
_ برای ده ساله آیندهات هم نقشه کشیدی؟!آلفا نیشخندی زد، شاید واقعاً همینطور بود و ده سالِ آیندهی خودش رو درحالی میدید که صاحب سه توله شده و زندگی عاشقانهای رو با پسر موردعلاقهاش میگذرونه؟
البته با وجود شغلش هم نمیشد گفت "زندگی آروم" چون زندگی هیچ مافیایی آروم نمیگذشت که جونگکوک دومیاش باشه!
مخصوصاً با وجود اینکه گنگش هر روز داشت بین بقیه معروفتر میشد.چشمکی به آلفای مؤنث زد و لب باز کرد:
_ من همیشه با نقشه زندگی میکنم لیدی جان.هیورا چشمی چرخوند و گفت:
_ ولی این خیلی بیرحمانه بهنظر نمیرسه؟ با تهیونگ که دشمنی نداری!شاید همینطور بود، جونگکوک میدونست داره زیادهروی میکنه؛ اما این لازم بود! لازم بود بیرحم باشه تا چیزی که میخواد رو بهدست بیاره، همونطور که خیانتکردن جهشین به تهیونگ بیرحمی بود، اون امگا باید با اون بیرحمی روبهرو میشد.
این چیزی بود که در هشتاد درصد مواقع پیش میاومد، ظلم همیشه در برابر مظلومیت پیروز میشد و بیرحمی در برابر دلسوزی و سادگی! _ میخوای برم بهش بگم "هی سلام! آلفات یه لاشیه و بیشتر از یکساله که داره بهت خیانت میکنه، نه تنها از این کارش پشیمون نیست بلکه هنوزم داره ادامهاش میده" ؟ اونوقت فکر نمیکنه احمقی چیزی هستم و دارم چرت میگم؟
جونگکوک همینجوریش هم اونشب با رفتارهاش سابقهاش رو بد کرده بود، اگه این رو میگفت هم مطمئناً امگا فکر میکرد داره صحنهسازی میکنه تا اون و آلفاش رو از هم جدا کنه.
_ ولی ما مدرک داریم!
آلفا سرش رو به نشونهی تأکید نشون داد و لب زد:
_ و من میخوام درست ازشون استفاده کنم._ نمیتونم اجازه بدم تا اون حد پیش بری، تهیونگ آدم احساساتیه؛ میدونم که نابود میشه... فکر میکنه مشکل از خودش بوده که این اتفاق افتاده و ممکنه بلایی سر خودش بیاره!
البته که جونگکوک تمام اینها رو میدونست و فکر اونجاش رو هم کرده بود، آلفا هیچوقت بدون تحقیقات قبلی کاری انجام نمیداد.
_ من اینجا برگچغندرم؟ درسته که ناراحت میشه؛ اما من هستم، ازش مراقبت میکنم و نمیذارم کار احمقانهای انجام بده.
هیورا اخمی کرد و کلافه پرسید:
_ میخوای یهویی وارد زندگیش بشی و سوپرمنبازی در بیاری؟
ESTÁS LEYENDO
Doll
Fanficᯊ Dollعـروسـک ؛ «_ وجب به وجب تنت رو، هر وجبش رو مثل یه دین جدا میپرستم؛ تو دین منی، تو خدای پرستیدنیِ منی، تو قلب منی، جگر گوشهی منی، یکییهدونهی منی، تو پسر منی، فقط من.» . . . | ژانر: امگاورس، ازدواج اجباری، رومنس، مافیا، امپرگ، انگست. کاپ...