دالییی✨ .
....
جونگکوک فقط به دوربین اتاق خوابشون وصل شد تا ویدئوی سکس قبلیاش با امگا رو سیو کنه و اون بین، احساس دلتنگی باعث شد تا وارد تنظیمات دوربین بشه و بهصورت لایو، امگاش رو تماشا کنه. باید قبل از وقوع هر اتفاقی که باعث دوریِ لونا ازش میشد، جلوگیری کنه. با ریشهکن کردنِ دلیلش.
زمانی که دید تهیونگ مشغول فیلم دیدنه، از دوربین خارج شد و آیپد رو کنار گذاشت.
ترس ازدستدادن امگاش از همون لحظه داشت قلبش رو بین چنگالهای تیز و دردناکش میفشرد و نفسش رو میگرفت.
جلوی دونگووکی که مقابلش نشسته بود نمیتونست کاری انجام بده، اونوقت برادرش هم از ماجرا خبردار میشد؛ پس تا زمان رسیدن به مقصدی که حتی نمیدونست کی طی شد، بین هیاهوی افکارش غرق شد...
_ حالت خوبه؟ احساس میکنم چیزیت شده.
زمانی که هر دو از ماشین خارج شدن، دونگووک که گرفتگی برادرش رو حس میکرد، پرسید و آلفای خونخالص سریعاً رد کرد.
_ چیزی نیست... فقط باید یه تماس بگیرم، تو برو داخل.
_ خیلی خب...
دونگووک لب زد و درحینی که آشفتگی برادرش رو میپایید، با مکث گفت:
_ زودتر بیا.
وبا اخمی که روی پیشونیاش نقش بسته بود وارد انبار شد.
خون خالص نگاهش رو از ردپای پوتینهای قلش گرفت و گوشیاش رو از جیب شلوارش خارج کرد، زمان بهسرعت ارواحی که داخل خونهی متروکهی پشت انبار بودن، سر و سریع میگذشت؛ هر ثانیه مصادف بود با نزدیکی بیشتر به از دستدادن نیمهی وجودش.
- - - - - - -
..
دوشادوش مانلی که با استایل کاملاً مشکیای درحالیکه همراهیاش میکرد، اطراف رو میپایید حرکت میکرد.
میتونست نگاه متعجب و خیرهی مردم رو، روی خودشون حس کنه و واقعاً دلش میخواست تبدیل به آب زیرزمینی بشه.
_ این فقط یه گفتوگوی سادهست، حضورت لازم بود؟
به آلفا غر زد و سعی کرد نگاه بقیه رو نادیده بگیره.
مانلی، در حینی که همچنان اطرافشون رو برای شناسایی خطرات احتمالی کنکاش میکرد، جواب داد:
_ ازم خوشت نمیاد یا همچین چیزی؟!
_ چرت نگو. احساس میکنم یه آیدلم که نمیتونه بدون ماسک و بادیگارد بره بیرون یا یه بچه که حتماً باید با بزرگترش باشه.
تهیونگ گفت و چشمغرهاش از چشمهای آبیرنگ دختر دور موند. حالا که فکرش رو میکرد، ایدهی پارککردن ماشین توی دو خیابون پایینتر احمقانه بود.
_ تو فقط همسر جئون جونگکوکی.
_ اوهوم. این باعث افتخار جونگکوکه که من همسرشم. امگا با لحن مفختری گفت.
بوی کروسانهای تازه از مغازهای که چند قدم جلوترشون بود آی دهنش رو سرازیر میکرد، در واقع از جلوی هر مغازهای که میگذشت و خوراکیهاشون رو میدید، آب دهنش رو قورت میداد. احتمالاً تا آخر امروز بزاقی براش نمیموند.
YOU ARE READING
Doll
Fanfictionᯊ Dollعـروسـک ؛ «_ وجب به وجب تنت رو، هر وجبش رو مثل یه دین جدا میپرستم؛ تو دین منی، تو خدای پرستیدنیِ منی، تو قلب منی، جگر گوشهی منی، یکییهدونهی منی، تو پسر منی، فقط من.» . . . | ژانر: امگاورس، ازدواج اجباری، رومنس، مافیا، امپرگ، انگست. کاپ...