ووت و کامنت ندید تا بیام بالا سرتون.
(ایموجیِ چاقو کو؟)
___________________حدود یک هفته از گم شدن تهیونگ گذشته بود و جونگکوک رسماً شبیه جنازه ها شده بود.
هر روز بیشتر از دیروز امیدش رو به پیدا شدن تهیونگ از دست میداد و هر لحظه قصد شکستن قولش به نامجون رو داشت.
دیگه دلش نمیخواست که صبر کنه تا نامجون کار هاش رو انجام بده و با همدیگه تهیونگ رو پیدا کنن.تو همین افکار بود که نگاهش به آینه ی قدیِ اتاقش افتاد.
وضعیت ظاهریِ شلخته ای داشت و زیر چشم هاش گود رفته بود.
این یک هفته سر جمع ۵ ساعت هم نخوابیده بود.
کم غذا میخورد و کم میخوابید.
با نفرتی که شکل گرفته بود به آینه زل زد.
اون فقط خودش رو مقصر این اتفاقات میدونست.
معتقد بود که اگه به خاطر حماقت خودش نبود، تهیونگ الان کنارش نشسته بود.با دوباره فکر کردن به این موضوع از جاش بلند شد و به سمت آینه حمله کرد. با عصبانیت مشتی روش کوبید و بعد بی توجه به زخمی که روی دستش به وجود اومده بود، اون رو به زمین پرتاب کرد.
وقتی صدای بلندِ خرد شدن آینه توی محیط پیچید، در اتاقش سریع باز شد._خدای من! داری چه غلطی میکنی جونگکوک!؟
داهیون با نگرانی رو به جونگکوک که نفس نفس میزد گفت و بعد از پوشیدنِ دمپایی های گوشه ی اتاق، به سمتش دوید.
با دیدن دست جونگکوک که ازش خون میچکید، دستش رو گرفت و بالا آورد.
عصبی و به خاطر آسیبی که جونگکوک به خودش زده بود، گفت:
_این بچه بازیا چیه داری در میآری؟ حالیته داری چه بلایی سر خودت میآری اصلاً؟ به نظرت وقتی تهیونگ برگرده از دیدن این وضع خوشحال میشه؟جونگکوک رو روی تخت نشاند و به سمت سالن دوید تا باند و وسایل ضد عفونی بیاره.
وقتی وارد اتاق شد کنار جونگکوک نشست و با اخم بهش نگاه کرد.
با حرص دستش رو گرفت و به سمت خودش کشیدش.
_جای این کارا برو با نامجون حرف بزن و ببین چی کار کردن. انقدر به خودتون استرس ندید با هیچ کاری نکردن.
بعد از حرفش شروع به پاک کردن دست خونی شده ی جونگکوک کرد.
وقتی به خوبی زخمش رو تمیز و ضد عفونی کرد، باند رو دور دستش پیچید و بالاخره دستش رو ول کرد.
نگاهی به جونگکوک انداخت و گفت:
_من ازش پرسیدم. گفت دوستش به یه چیزهایی پی برده._من دیگه منتظر اون نمیمونم.
با شنیدن صدای آرومِ جونگکوک -که بالاخره به حرف اومده بود- دستش رو به نرمی نوازش کرد و گفت:
_باهاش حرف بزن جونگکوک. قبل از هر چیزی. میدونم که چقدر نگران تهیونگی. منم هستم. ولی کاری نکن نگرانیات به ضرر تهیونگ تموم شه. باشه؟
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_هر کاری میخوای بکنید، بکنید؛ ولی به تهیونگ آسیبی نزنید. با هم هماهنگ باشید. لطفاً.تا جونگکوک خواست حرفی بزنه، داهیون گفت:
_صبر کن دسته گلت رو جمع کنم، بعد میآم تا با هم حرف بزنیم. خب؟
YOU ARE READING
cat boy
Fanfictionتهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر میکرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر میکرد "دیگه از این بدتر نمیشه!"، جئون جونگکوک، پسرِ شوخ و جذاب، وارد زندگی اش میشه و همه چیز رو براش عوض...