به مناسبتِ تولدِ تهیونگی هیونگی هیونگِ جونگوکی-
______________
۳ هفته ی بعد-
با خستگی درب خانه رو باز کرد و کیف ورزشی اش رو کنار در انداخت.
از فردا تعطیلات کریسمس شروع میشد، به خاطر همین امروز آخرین روزی بود که به باشگاه میرفت.نگاهی به تزئینات خونه که به خاطر حضور تهیونگ با ذوق و ظرافت چیده شده بودند کرد و لبخند زد.
تهیونگ هر دوی اونها (داهیون و جونگکوک) رو مجبور کرده بود به دستوراتش گوش بدن، سر همین یک هفته زودتر از کریسمس خونهشون تزئین شده بود.هانا هم دو هفته ای میشد که از پیششون رفته بود.
هر از گاهی زنگ میزد و یکی دوباری هم بهشون سر زده بود.با استشمام بویی شیرین، با لبخند راهش رو به آشپزخانه کج کرد.
با دیدن تهیونگ که در حال به هم زدن چیزی توی قابلمه است لبخند زد و جلو رفت.
از پشت در آغوش گرفتش و همزمان که پشت گردنش رو میبوسید، گفت:
_پرنس کوچولوی من داره آشپزی میکنه؟تهیونگ که اصلاً متوجه داخل شدن جونگکوک نشده بود، با شنیدن صداش متعجب به سمتش برگشت.
_هیونگی!_سلام بیبی.
با لبخند دست هاش رو دور جونگکوک پیچاند و متقابلاً بغلش کرد.
_سلام گوکی.جونگکوک لبخند زد و دستش رو دور کمرش محکم کرد.
بوسه ای روی گوشش گذاشت و گفت:
_چی درست میکنی؟_اسمش رو نمیدونم.
از بغل جونگکوک خارج شد و دوباره به سمت گاز رفت.
_مامانم همیشه موقع کریسمس درست میکرد. درست میکنم که هم یاد مادرم برام زنده شه هم عادت بچگی ام حفظ شه.جونگکوک با لبخند نگاهش کرد و دوباره بوسیدش.
کمی عقب رفت و به اپن تکیه داد و مشغول دید زدن تهیونگ هنگام آشپزی شد._خیلی خوشگلی. چطوری مال خودم کردمت؟
تهیونگ موهاش رو از صورتش کنار زد و لبخند بامزه ای زد.
_خودت که خوشگل تری!جونگکوک با همون لبخندش تهیونگ رو به سمت خودش کشید و بوسیدش.
بعد از گذشت چند ثانیه گفت:
_میخوام یه چیزی بهت بگم._چی؟
_کِی درست کردنش تموم میشه؟
_یه ۱۰ دقیقه ی دیگه.
_پس تا اون موقع من لباسام رو عوض میکنم. بعد بیا تا باهات صحبت کنم.
تهیونگ که کنجکاو شده بود، به آرومی سر تکان داد و به رفتن جونگکوک خیره شد.
۱۰ دقیقه ی بعد دسر شکلاتی مانندش رو توی ظرف های کیوت داهیون ریخت و توی یخچال گذاشتشون تا شکل بگیرن.
با همون کنجکاوی چند دقیقه ی پیشش به سالن رفت و کنار جونگکوک نشست.
_بله گوکی؟ چیزی شده؟
![](https://img.wattpad.com/cover/349473438-288-k789514.jpg)
YOU ARE READING
cat boy
Fanfictionتهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر میکرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر میکرد "دیگه از این بدتر نمیشه!"، جئون جونگکوک، پسرِ شوخ و جذاب، وارد زندگی اش میشه و همه چیز رو براش عوض...