part41

2.4K 273 216
                                    

سلام! امیدوارم که سال خوبی رو شروع کرده باشید و خوب هم به پایان برسونیدش.

(با این‌که خودم از این پارت متنفرم، شما دوستش داشته باشید. اصلاً وقت نداشتم که درستش کنم.)
___________________

_تهیونگ؟! بیبی؟ نپوشیدی لباساتو؟ دیر شد عزیزم!

وقتی این رو گفت، تهیونگ رو دید که سریع از اتاق خارج شد و به سمتش دوید.
پسر بوسه ی کوچکی روی گونه ی جونگکوک گذاشت و بعد از اون خم شد و مشغول پوشیدن کفش هاش شد.
همین‌طور که بند کفشش رو می‌بست، گفت:
_ببخشید گوکی. دیگه حاضرم. لباسم رو پیدا نمی‌کردم.

جونگکوک همین‌طور که ایستاده بود، موهای پسر رو به هم ریخت و منتظر شد تا کفشش رو بپوشه.

وقتی که پوشید، از جاش بلند شد و دست جونگکوک رو گرفت.
_بریم گوکی.

جونگکوک گوش های پسر که با هیجان تکان می‌خوردند رو بوسید و بعد از قفل کردنِ در، از خونه خارج شد.

تهیونگ همین‌طور که با ذوق دست جونگکوک رو می‌فشرد، گفت:
_استخر هم داره؟

دکمه ی آسانسور رو زد و گفت:
_داره بیبی.

با چشم هایی که درشت شده بودند گفت:
_مایو نیاوردیم که!

لبخندی به هیجانش زد و دوباره گوش هاش رو بوسید.
_توی ماشین داریم. چند وقت پیش گرفتم.

_واقعاً؟!

دوباره به ذوقش خندید و سر تکان داد.
_آره بیبی.

وقتی آسانسور باز شد، دوتایی واردش شدند.

تهیونگ جونگکوک رو بغل کرد و آروم گفت:
_گوکی؟

_هوم؟ جانم؟

_می‌گم که...دوستای جیمینی مهربونن؟

_نمی‌دونم سوییتی. شاید نباشن. تا حالا ندیدمشون.

تهیونگ سری به معنای تفهیم تکان داد.
بعد از گذشت چند ثانیه گفت:
_اوم...هیونگی؟
وقتی نگاه منتظر جونگکوک رو دید، گفت:
_می‌شه وقتی برگشتیم بریم پیش نامجونی؟

_مگه بهت نگفت؟

_چیو؟

_رفته دئگو. تا دو سه روز دیگه برنمی‌گرده.

چهره ی تهیونگ با شنیدن این حرف آویزان شد.
_چرا؟

_یکم کار داشته.
گفت و گوش های آویزان پسر رو نوازش کرد.

با لب هایی که آویزان تر از قبل شده بودند، گفت:
_چرا به من نگفت؟ من ناراحت می‌شم وقتی بهم نمی‌گه.

جونگکوک لبخند کوچکی زد و موهای طلایی رنگ پسر رو نوازش کرد.
_کوچولوی من.
لب های آویزانش رو بوسید و بعد از کشیدن نوک بینی خودش، به بینی تهیونگ، با ملایمت گفت:
_لب های خوشگلت رو آویزون نکن. منم از جین هیونگ فهمیدم.

cat boyWhere stories live. Discover now