part50

1.9K 255 254
                                    

پارت ۴۹ رو دو روز پیش گذاشتم.
اگه نخوندینش، اول اون رو بخونید، بعد سراغ این پارت بیاید.

(پارت رو بین خواب و بیداری نوشتم. پس اگه اشکالی می‌بینید، ازش گذر کنید.)
________________

توی خواب عمیقی فرو رفته بود و صدای خر و پف های آرومش رو توی اتاق پخش می‌کرد.
توی خلسه بود و همه چیز براش آرامش داشت، تا این‌که صدای بلندی از بیرون، اون رو از خواب پروند.

با چشم هایی که به زور باز می‌شدند، به اطرافش نگاه کرد و با دیدن هوای نسبتاً تاریکِ اتاق دوباره چشم هاش رو بست.

با شنیدن دوباره ی صدا، توی جاش پرید و چشم هاش رو باز کرد.
به خاطر تار بودنِ دیدش، چشم هاش رو آروم مالید و بعد نگاهش رو دوباره به اطراف چرخوند. با دیدن قطراتِ باران که به پنجره می‌خوردند، منبع صدا رو تشخیص داد.
رعد و برق بود که از خواب بیدارش کرده بود.

با خیالی که راحت شده بود، به سمت راست چرخید تا گربه کوچولوش رو در آغوش بگیره و دوباره به ادامه ی خوابش برسه، ولی وقتی ندیدش اخم ریزی کرد.

به ساعت که ۶ صبح رو نشون می‌داد نگاه کرد و کلافه روی تخت نشست.
دستی به پشت گردنش کشید و همین‌طور که بدنش رو کش می‌داد، آروم گفت:
_تهیونگ؟
با صدای گرفته ی دم صبحش گفت و ابرو بالا انداخت.
_عشق کوچولو؟ خدای من.

به سختی از روی تخت بلند شد و از اتاق خارج شد.
کمی صداش رو بلند کرد و گفت:
_تهیونگی؟ عزیزم؟ کجایی؟

وقتی جوابی نشنید، از پله ها پایین رفت.

کمی به اطراف چشم چشم کرد و با ندیدنش نگرانی در بر گرفتش.

چه علتی داشت که این وقت صبح از خواب بیدار شده باشه؟

وارد آشپزخونه شد و با دیدن خوراکی های باز شده که پرت و پلا توی آشپزخونه پخش بودند، ابرو بالا انداخت.

خواست دوباره صداش کنه که با احساس رایحه ی تشدید شده اش، تشخیص داد کجا رفته.

دوباره از پله ها رو بالا رفت و صداش کرد:
_بیبی؟
نگاهی به پلکانی که به زیر شیروونی راه داشت انداخت و بعد از نفس عمیقی که کشید ازش بالا رفت‌.

وقتی وارد زیر شیروونی شد، تازه تونست تهیونگ رو ببینه.
پسر همین‌طور که روی بالش های کنار دیوار لم داده بود، پتوی نازکی روی خودش کشیده بود و به بیرون نگاه می‌کرد.

_عزیزم؟ چرا هر چی صدات می‌کنم جواب نمی‌دی؟ نگرانم کردی.

تهیونگ که انگار تازه متوجهش شده بود، کمی بالا پرید و به سمتش برگشت.
نگاهش رو روی چهره ی خسته ی مرد چرخاند و گفت:
_اوه، سلام هیونگی. بیدار شدی؟
وقتی سر تکان دادنِ جونگکوک رو دید، گفت:
_نشنیدم صدات رو. ببخشید.
کمی کنار خودش جا باز کرد و به جونگکوک اشاره کرد.
_بیا این‌جا.

cat boyWhere stories live. Discover now