یک هفته ای از برگشت داهیون میگذشت.
مجبور شده بود که چند روز بیشتر توی ججو بمونه، برای همین بعد از برگشتش بهش دو هفته مرخصی داده بودند.شنبه بود و از اونجایی که داهیون مرخصی بود و تهیونگ هم مدرسه نداشت، دوتایی توی خانه تنها بودند.
تهیونگ در حال فکر کردن بود.
احساساتش به جونگکوک تشدید شده بود و همه چیز فقط موجب گیج تر شدنش شده بود.
جونگکوک براش تبدیل به آدمی خاص شده بود و حتی کوچک ترین کارش هم موجب بالا رفتن ضربان قلبش میشد.
نمیتونست از احساساتش با جونگکوک صحبت کنه، برای همین طی یک تصمیم ناگهانی، از جا ایستاد و به اتاق داهیون رفت.
به آرومی در زد و گفت:
_نونا؟ میتونم بیام داخل؟_آره کیوتی. بیا تو.
به آرومی وارد اتاق شد.
_میتونیم حرف بزنیم با هم؟با دست روی تخت زد و گفت:
_آره، بیا اینجا بیبی. چیزی شده؟با قدمهای آروم به سمتش رفت و روی تخت نشست.
_نه. چیزی نشده. فقط میخوام یه چیزی بپرسم. میشه به جونگکوکی چیزی نگی از حرفامون؟نگاه کنجکاو و متعجبش رو چند ثانیه ای روی تهیونگ ثابت نگه داشت ولی بعد سر تکان داد و گفت:
_چیزی نمیگم بهش. حالا برام تعریف میکنی؟_اوهوم.
چند ثانیه ای سکوت کرد ولی بعد شروع به حرف زدن کرد:
_من..جدیداً یه احساسات عجیبی به گوکی دارم. تا حالا به کسی چنین حسی نداشتم. دقیق نمیدونم چیه. ولی..یه جورایی حس خوبیه. تو میدونی این چه حسیه؟داهیون لبخند کوچکی زد و گفت:
_دوستش داری؟_خب..آره خب. تو رو هم دوست دارم.
_نه نه. منظورم اینه که...خب..میدونم که دوستم داری. ولی..حسی که به جونگکوک داری رو به منم داری؟
_نه. فقط به گوکی دارم. اولین باره.
_برام تعریف میکنی حست رو؟
_خب..اینطوریه که وقتی به گوکی فکر میکنم همیشه لبخند میزنم. وقتی پیششم همیشه قلبم تند تند میزنه و...با حرفاش توی دلم گرم میشه. یه چیزی تو دلم تکون میخوره. یا..همهاش دلم میخواد پیش اون باشم و باهاش وقت بگذرونم و وقتی با یکی دیگه جز من حرف میزنه خیلی...راستش..خیلی حسودی میکنم. میدونم یه چیزی این وسط عجیبه؛ ولی نمیدونم چه اسمی باید به این حس بدم.
داهیون آروم خندید و گفت:
_ولی من میدونم چه اسمی باید بهش بدی._چی؟ چه اسمی باید بدم؟
با خنده گفت:
_خب...این دیگه از کراش گذشته به نظرم. تو رسماً عاشقش شدی. چیز دیگه ای نمیشه بهش گفت.چشم های تهیونگ گرد شدند.
_چی؟ عشق؟_اوهوم.
_بع..بعید بدونما. مطمئنی؟
![](https://img.wattpad.com/cover/349473438-288-k789514.jpg)
YOU ARE READING
cat boy
Fanfictionتهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر میکرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر میکرد "دیگه از این بدتر نمیشه!"، جئون جونگکوک، پسرِ شوخ و جذاب، وارد زندگی اش میشه و همه چیز رو براش عوض...