با احساس روشنایی هوا، چشم هاش رو باز کرد.
دیشب بعد از اینکه شام خورده بودند، با خستگی به اتاق جونگکوک رفته بودند و خوابیده بودند.
به سمت جونگکوک برگشت و با دیدن پلک های بسته اش لبخند زد.
بوسه ی ریزی روی لب های نیمه بازش گذاشت و از جا ایستاد تا پرده ها رو بکشه تا جونگکوک هم مثل خودش بیدار نشه.هر چه به پنجره نزدیک تر میشد، چشم هاش بیشتر گرد میشدند.
_برف!؟
با ذوق پشت پنجره ایستاد و به بیرون که تا حدودی با برف پوشیده شده بود نگاه کرد.
برف هنوز هم در حال باریدن بود و تهیونگ حدس میزد شهر حتی از چیزی که هست هم سفید تر بشه.
با ذوق به جونگکوک و بعد دوباره به بیرون نگاه کرد.
تصمیم گرفت پرده رو بکشه و از اتاق بیرون بره.امروز شنبه بود و خودش مدرسه نداشت، ولی جونگکوک باید به باشگاه میرفت.
به ساعت که ۸ رو نشون میداد نگاه کرد.
هنوز ۱ ساعت تا تایمی که جونگکوک باید بیدار میشد مونده بود.
با لب های غنچه شده به آشپزخانه رفت تا آب بخوره که با داهیونِ در حال آشپزی مواجه شد._نونا؟ چرا داری آشپزی میکنی؟ مگه قرار نشد بخوابی؟
داهیون با شنیدن صدای تهیونگ به آرومی توی جاش پرید.
همینطور که دستش رو روی قلبش گذاشته بود، به سمت تهیونگ برگشت.
_ترسوندیم ته._ببخشید.
_اشکالی نداره. آره..قرار بود. ولی حامله که نشدم. یه چیزیه که هر ماه دارم تحمل میکنم. تازه با اونچیزی که تو درست کردی دیگه اونقدرا هم درد ندارم. خیلی کمه.
_به هر حال! قرار نبود بیای چیزی درست کنی.
_خب گشنمه!
_بشین تو. خودم درست میکنم.
خندید و گفت:
_مگه بلدی؟_خب...مگه بلد بودن میخواد؟ گوگل رو برای چی گذاشتن؟
_نمیخواد بچه. من از پس خودم بر میآم.
جلو رفت و با کمی زور داهیون رو عقب کشید.
_همین که من میگم.داهیون به نشانه ی تسلیم دست هاش رو بالا برد.
_خیلی خب، خیلی خب. دعوا که نداریم.
بعد خواست به سمت میز بره و پشتش بشینه که تهیونگ زودتر دست جنبوند و صندلی رو براش عقب کشید.وقتی داهیون خندید و پشتش نشست، تهیونگ پرسید:
_خب؟ نونای خوشگلم چی میخواد؟_خب..داشتم نودل درست میکردم. فقط آبش رو جوش آوردم در واقع.
_صبح زود میخوای نودل بخوری؟ بهتر نیست یه چیز مقوی تر...
_تهیونگ!
_باشه! هر چی نونا بخواد.
بعد نگاهی به آب جوش انداخت و با اطمینان از دماش، بسته ی نودل رو باز کرد و توی آب جوش ریخت.
![](https://img.wattpad.com/cover/349473438-288-k789514.jpg)
YOU ARE READING
cat boy
Fanfictionتهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر میکرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر میکرد "دیگه از این بدتر نمیشه!"، جئون جونگکوک، پسرِ شوخ و جذاب، وارد زندگی اش میشه و همه چیز رو براش عوض...