از شیشه ی ماشین به بیرون زل زده بود و همینطور که باد اجازه ی وزیدن بین موهای طلایی رنگش رو میداد، منتظر رسیدن به گلفروشیِ کوچکش بود.
با درک نزدیک شدن به گلفروشی، لبخند زد و همینطور که دم سفید رنگش رو دور خودش پیچانده بود، به سمت جونگکوک برگشت.
به نیمرخ مرد زل زد و در حالی که لبخندش رو روی لب هاش حفظ کرده بود، آروم صداش زد:
_هیونگی؟جونگکوک وقتی صداش رو شنید، همزمان با اینکه با انگشت هاش روی فرمان ماشین ضرب گرفته بود، جوابش رو داد:
_جانم؟_میشه زودتر بیای دنبالم؟ آخه امروز کلاس دارم.
_میدونم عزیزم. ساعت ۵ میآم دنبالت.
وقتی پشت چراغ قرمز قرار گرفتند، ماشین رو نگه داشت.
به سمت پسر برگشت و موهای به هم ریخته اش رو با ملایمت مرتب کرد.
_تا وقتی نیومدم، مغازه رو نبند. هر وقت اومدم دنبالت ببند و بیا بیرون. باشه عسلی؟تهیونگ با شنیدن لقبی که جونگکوک اخیراً بهش میداد، لبخند زد و تند تند سر تکان داد.
_باشه گوکی.جونگکوک به آرومی گوشش رو نوازش کرد.
_آفرین خوشگلِ من.
همزمان با سبز شدن چراغ گفت و دوباره نگاهش رو به جلو داد و حرکت کرد.وقتی وارد خیابونِ گلفروشی شد، سرعت ماشینش رو کمی پایین آورد.
_دیگه تکرار نکنم بیبی؟_نه گوکی. هر روز داری اینا رو بهم میگی.
سری به معنای تفهیم برای پسر تکان داد و با لحنِ "مثلاً" کنجکاوی گفت:
_اگه راست میگی یه بار بگو ببینم._واقعاً نیازه بگم؟!
_بله که نیازه. اگه خودت نگی باید خودم دوباره تکرار کنم.
تهیونگ وقتی این رو شنید آروم خندید و برای جونگکوک پشت پلک ریز کرد.
_خب...هر کی خواست اذیتم کنه از خودم دفاع میکنم و سریع بهت خبر میدم. مغازه رو هم زود نمیبندم و صبر میکنم بیای. و برای امروز، قبل از اینکه بیای به هیچ وجه از مغازه بیرون نمیآم؛ چون قراره بارون بیاد و ممکنه سرما بخورم.جونگکوک لبخندی زد و کم کم ماشین رو نگه داشت.
_آخری اش؟تهیونگ بینی اش رو چین داد و گفت:
_آخری اش هم اینه که به پسرا لبخند باکسی که کل دندونام رو مشخص بکنه نمیزنم. چون گوکی حسوده و معتقده خودش باید اونا رو ببینه. برای همین فقط یه لبخند کوچولو بهشون میزنم._اولش رو درست نفهمیدم. چی گفتی؟
تهیونگ با این خیال که حرفاش مرد رو راضی کردن نفس راحتی کشید، اما با شنیدن حرفش چشم هاش رو گرد کرد و بهش نگاه کرد.
_چی رو؟_اون کلمه ی اولت رو. فقط به پسرا نمیزنی؟
_آره دیگه. خودت...گفتی.
![](https://img.wattpad.com/cover/349473438-288-k789514.jpg)
YOU ARE READING
cat boy
Fanfictionتهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر میکرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر میکرد "دیگه از این بدتر نمیشه!"، جئون جونگکوک، پسرِ شوخ و جذاب، وارد زندگی اش میشه و همه چیز رو براش عوض...