نگاهش رو به برادرش که با سر پایین افتاده روی تخت نشسته بود داد و در رو به آرومی بست.
_میتونم بیام پیشت تهیونگ؟
_اگه قرار نیست دوباره سرم داد بزنی.
_دیگه هیچوقت قرار نیست سرت داد بزنم.
_پس..پس بیا.
به آرومی رفت و کنارش نشست.
با دیدن سر دوباره پایین افتاده اش گفت:
_به من نگاه کن تهیونگ.وقتی نگاه تیهونگ رو روی خودش گرفت، گفت:
_معذرت میخوام که سرت داد زدم. نباید باهات اونطوری حرف میزدم. حق با توعه. تو هم حق داری که ازم عصبی یا دلخور باشی. ولی من فقط نگرانتم.
دستش رو گرفت و گفت:
_تو خودت رو بذار جای من. یه داداشِ کوچولو داشته باشی که هنوز ۱۷ سالش نشده. بعد یهو مجبور شی تا یه مدتی ترکش کنی و نبینیش. بعد از اون هم نتونی پیداش کنی که از راه دور مواظبش باشی. بعد وقتی میآی پیشش بیبنی با کسی که نمیشناسیش وارد رابطه شده و حتی باهاش سکس هم داشته. تو بودی چی کار میکردی تهیونگ؟ هوم؟ من قصدم فقط محافظت از توعه. نمیخوام هیچکس کوچکترین چیزی بهت بگه. من اونو نمیشناسم. نمیدونم قصدش ممکنه چی باشه. اینکه بخواد ازت سوء استفاده کنه میره روی اعصابم. مطمئنم که اینا رو میفهمی ته._من میفهمم جونی. ولی...گوکی اونطوری نیست که تو فکر میکنی. اون بهترین کسیه که میتونی توی زندگی ات ببینی. اگه آدم بدی بود من هیچوقت نزدیکش هم نمیشدم. ولی اون خیلی مهربونه. راست میگم.
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_حتی...حتی وقتی هیت شدم نمیخواست باهام...انجامش بده. میدونم که نباید اینا رو بگم. ولی میخوام فقط بهش اعتماد کنی. اون...اون بهم گفت این خواسته ی خودم نیست و خواسته ی بدنمه. گفتش اگه دوست نداشته باشم جور دیگه ای ازم مراقبت میکنه. من...من خودم ازش خواستم. اون...اون به هیچ وجه بهم چیزی رو تحمیل نمیکنه. دوست ندارم که فکر کنی قراره ازم سوءاستفاده کنه.نامجون که تا الان داشت به حرف هاش گوش میکرد، نفس عمیقی کشید و سر تکان داد.
_میدونی که خیلی طول میکشه تا حرف هات رو هضم کنم و با دوست پسرت کنار بیام، نه؟_میدونم هیونگی.
_اسمش چیه؟
_جونگکوک.
_شغلش چیه؟ شغل داره دیگه؟ اصلاً میخوام با خودش صحبت کنم.
_میشه یه روز دیگه با خودش حرف بزنی؟ الان از خودم بپرس.
_خیلی خب. شغلش چیه؟
_باشگاه داره. مربیِ باشگاهه.
_چند سالشه؟ امیدوارم اختلاف سنیتون اونقدر زیاد نباشه. وگرنه همین الان به جرم پدوفیل بودن یه بلایی سرش میآرم.
![](https://img.wattpad.com/cover/349473438-288-k789514.jpg)
YOU ARE READING
cat boy
Fanfictionتهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر میکرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر میکرد "دیگه از این بدتر نمیشه!"، جئون جونگکوک، پسرِ شوخ و جذاب، وارد زندگی اش میشه و همه چیز رو براش عوض...