آپلود به مناسبتِ تولدِ هوسوک هیونگی-
_______________________
چند روزی گذشته بود.
نامجون هر از گاهی به تهیونگ سر میزد و باهاش ارتباط میگرفت.
ارتباطش با جونگکوک هنوز هم اونقدر خوب نبود و بهش اعتماد نداشت، ولی نهایت تلاشش رو میکرد تا به خاطر خوشحالی تهیونگ باهاش خوب رفتار کنه و با این موضوع کنار بیاد.حالا هم بعد از گذشتِ همه ی این روز ها، روز تولد جیمین فرا رسیده بود.
تهیونگ که تا حالا به پارتی یا چنین چیزی نرفته بود، در حال چک کردن کمد لباس هاش بود و تصمیم میگرفت که چی بپوشه.جونگکوک بهش گفته بود تا نیم ساعت دیگه باید حاضر شه و اون هیچ ایده ای راجع به این که چی باید بپوشه نداشت.
بالاخره بعد از گذشت چند دقیقه، با افتادن نگاهش به بلوز و شلواری، اون ها رو سریع برداشت و شروع به پوشیدنشون کرد.
خواست به اتاق جونگکوک بره و نظرش رو راجع به لباسش بپرسه، ولی همون لحظه جونگکوک وارد اتاق تهیونگ شد.
_بیبی؟ این لباسه چطوره؟تهیونگ با دهان باز به جونگکوک خیره شد.
لباس نسبتاً جذبی پوشیده بود و عضلات سینه و بازوش رو به خوبی به نمایش گذاشته بود.
رنگ لباسش باعث شده بود تتو هاش جذاب تر دیده بشن و تهیونگ رو هر لحظه برای گاز گرفتنِ خودشون ترغیب کنن.
لبخند ذوق زده ای زد و خودش رو توی آغوش جونگکوک پرت کرد.
_خیلی خفن شدی!جونگکوک خندید و دستش رو دور پسر پیچید.
_خفن؟_اوم...جذاب؟ نمیدونم! یه همچین چیزی دیگه!
لبخند دندان نمایی زد و گفت:
_میخوام گازت بگیرم!_چی!؟ نه!!! مگه از زندگی ام سیر شدم؟
تهیونگ خندید ولی بعد سریع لب هاش رو آویزان کرد.
_لطفاااً.ناله ای از روی ناراضی بودن کرد و با درموندگی گفت:
_محکم نگیریا!_باشه!
بعد دندون هاش رو به بازوی تتو شده ی جونگکوک نزدیک کرد و گاز نسبتاً محکمی ازش گرفت._آی! کیتن وحشی!
تهیونگ خندید و ازش فاصله گرفت.
دوباره نگاهش به استایل جونگکوک افتاد و لبخند بزرگی زد، ولی بعد از چند ثانیه لبخند روی لب هاش تبدیل به گره ای بین ابروهاش شد._چی شد بیبی؟ اخمت واسه چیه؟
_حالا که فکر میکنم...خیلی هم لباست زشته. به نظرم اصلاً اینطوری نیا اونجا.
جونگکوک ابرو بالا انداخت و گفت:
_تو دو ثانیه زشت شد؟بینی اش رو چین داد و گفت:
_اگه بگم خوشگله با همین میآی؟_اوهوم.
_پس خیلی زشته.
_یاااه!
![](https://img.wattpad.com/cover/349473438-288-k789514.jpg)
YOU ARE READING
cat boy
Fanfictionتهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر میکرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر میکرد "دیگه از این بدتر نمیشه!"، جئون جونگکوک، پسرِ شوخ و جذاب، وارد زندگی اش میشه و همه چیز رو براش عوض...