۴ تایی دور میز نشسته بودند و مشغول خوردن صبحانه بودند.
تهیونگ بعد از خوردن آخرین لقمه، تشکر کرد و از میز فاصله گرفت.
تا خواست به سمت اتاقش بره، جونگکوک گفت:
_روی یونیفرمت لباس گرم بپوش. هوا خیلی سرد شده.
کمی از آب پرتقالش رو خورد و گفت:
_عجیبه که هوا انقدر سرد شده.داهیون در جوابش گفت:
_اتفاقاً برعکس. عجیبه که هوا تا الان گرم بوده. مثلاً توی نوامبریم. ولی جوری بود که انگار توی تابستون بودیم. اینکه هوا الان سرد شده خیلی طبیعی تر به نظر میرسه.جونگکوک سر تکان داد.
_به هر حال. لباس گرم بپوش ته.تهیونگ سر تکان داد و وارد اتاقش شد.
بعد از چند دقیقه، درب اتاقش به صدا در اومد و بعد از اون جونگکوک وارد اتاقش شد.
با دیدن تهیونگ که حاضر شده بود و روی تخت نشسته بود، به سمتش رفت.
کنارش نشست و دستی به سویشرت نازکش کشید.
_کیوتی، ممکنه برف بیاد. لباست اونقدر گرم نیست.تهیونگ با چشم های گرد شده نگاهش کرد.
_برف!؟_اوهوم.
_ولی...هوا که تا دیروز سرد نبود! چرا الان برف میخواد بیاد؟
_نمیدونم. واقعاً واسه خودمم سواله. هوا یهویی خیلی سرد شده.
بعد از حرفش ایستاد و به سمت کمد تهیونگ رفت.
_باید لباس گرم تری بپوشی عسلم.
لباس کلفت تر و گرم تری برای تهیونگ برداشت و دوباره به سمتش برگشت.
سویشرتش رو از تنش خارج کرد و سویشرت پشمی و گرم رو تنش کرد.
زیپش رو بالا کشید و گفت:
_یه لباس دیگه هم میدم که بذاری توی کیفت. هر وقت حس کردی داره سردت میشه، اونو هم بپوش.
بعد به سمت کمد رفت و لباس دیگه ای از توش برداشت و توی کیف تهیونگ گذاشت.
_بریم بیبی؟_اوهوم.
جونگکوک کیف تهیونگ رو توی دست چپش گرفت و بعد دست تهیونگ رو توی دست راستش نگه داشت.
با همدیگه به سالن رفتند و بعد از خداحافظی کردن با داهیون و هانا از خانه خارج شدند.
با رسیدن به پارکینگ، تهیونگ خواست به سمت موتور بره، که جونگکوک کلاه لباسش رو از پشت گرفت و جلوش رو نگه داشت.
_کجا؟نگاه متعجب و مظلومش رو به جونگکوک داد.
_س..سوار موتور شیم دیگه._قرار نیست با موتور بریم.
با لب های آویزان پرسید:
_چرا خب؟_هوا سرده عزیزم. با ماشین میریم.
بعد دست تهیونگ رو گرفت و به سمت ماشین کشاندش.تهیونگ نق زد و با چشم هایی که در تلاش بود تا مظلوم تر بکنتشون، به جونگکوک زل زد.
_ولی من دوست دارم با موتور بریم. نمیشه با اون بریم؟!_چشمهای خوشگلت رو اونطوری نکن که اصلاً راضی نمیشم. هوا سرده. سرما میخوری پشت موتور.
![](https://img.wattpad.com/cover/349473438-288-k789514.jpg)
YOU ARE READING
cat boy
Fanfictionتهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر میکرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر میکرد "دیگه از این بدتر نمیشه!"، جئون جونگکوک، پسرِ شوخ و جذاب، وارد زندگی اش میشه و همه چیز رو براش عوض...