کی وسطِ تست زدن، پارت میذاره؟
آفرین من.کامنت گذاشتن رو فراموش نکنید.(ایموجیِ محبت آمیز)
________________________
کف دست های عرق کرده اش رو به پارچه ی شلوارش کشید و با استرس به جاده نگاه کرد.
جونگکوک طبق قولی که داده بود داشت اون رو پیش پدر و مادرش میبرد و الان توی راه بودند.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو آروم کنه.جونگکوک که متوجه استرسش شده بود، نیم نگاهی به چهره اش انداخت و دوباره نگاهش رو به جاده داد.
همینطور که فرمون رو به سمت چپ میچرخاند، گفت:
_باهام حرف بزن عزیزم. نگرانی هات رو توی خودت نریز.تهیونگ نگاهش رو به جونگکوک داد و بعد سرش رو پایین انداخت.
بعد از مکث طولانی ای گفت:
_من...من یکم میترسم.دوباره نگاه کوتاهی بهش انداخت تا حالت هاش رو چک کنه.
_از چی میترسی خوشگلم؟_از اینکه نتونم تحمل کنم. از اینکه دیگه دلم نخواد برگردم. یا...یا از اینکه کلی گریه کنم.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_من نمیخوام گریه کنم گوکی.نگاهش رو به جونگکوک داد.
_یعنی اونا الان جای خوبی ان؟_مطمئنم که جای خوبی ان. اونا همیشه بهت نگاه میکنن و به داشتن پسر قوی ای مثل تو کلی افتخار میکنن.
_گوکی فکر میکنه من قوی ام؟
_آره بیبی. تو پسر خیلی قوی ای هستی.
_من فکر میکردم...گوکی فکر میکنه من لوس و ضعیفم.
با لب های لرزانش ادامه داد:
_اگه گریه کنم...گوکی ناراحت میشه؟جونگکوک با شنیدن این حرف نفس عمیقی کشید و بعد از گذشت چند ثانیه، ماشین رو کناری نگه داشت.
نگاهش رو به تهیونگ داد و بعد از نوازش کردن گونه اش گفت:
_من همونطور که خنده های شیرینت رو واسه ی خودم میخوام، غصه هات رو هم کنار خودم میخوام. دوست ندارم کنار من خوشحال باشی و بخندی ولی بری و توی تنهایی هات گریه کنی. صد البته که اگه گریه کنی ناراحت میشم ولی میذارم تا کنار هم ناراحت شیم._اما..اون سری گوکی گفت دوست نداره پیشش گریه کنم.
_نه عزیزم. چنین چیزی نگفتم. گفتم دوست ندارم اشک هات رو ببینم. نه این که پیشم گریه نکنی.
کمی صندلی اش رو عقب برد و به تهیونگ اشاره کرد.
_بیا بغلم ببینم.تهیونگ با بغضی که کم کم داشت شکل میگرفت، بلند شد و روی پای جونگکوک نشست.
وقتی دست های جونگکوک دورش پیچیده شدند، با همون بغضش گفت:
_ته ته ضعیف نیست گوکی. باشه؟ فقط...فقط ناراحته.بوسه ای پشت پلکش گذاشت و سر پسر رو روی شانه ی خودش گذاشت.
_البته که ضعیف نیست. پسر کوچولوی من قوی ترین پسر دنیاست. فقط یه کوچولو ناراحته.
بعد از حرفش شروع به نوازش کمر پسر کرد.
با شنیدن نفس های عمیقی که تهیونگ برای جلوگیری از شکسته شدن بغضش میکشید، بوسه ای روی گردنش گذاشت و گفت:
_بغضت رو قورت نده عزیزم. خودت رو خالی کن.
![](https://img.wattpad.com/cover/349473438-288-k789514.jpg)
YOU ARE READING
cat boy
Fanfictionتهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر میکرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر میکرد "دیگه از این بدتر نمیشه!"، جئون جونگکوک، پسرِ شوخ و جذاب، وارد زندگی اش میشه و همه چیز رو براش عوض...