با دقت به چهره اش توی آینه خیره شده بود.
تصورش از آرایش ۱۸۰ درجه با چیزی که توی آینه میدید، فرق داشت.
اولش حسابی برای میکاپ نشدن مقاومت کرده بود، اما الان که به خودش نگاه میکرد، خیلی هم بد نشده بود.
آرایش ملایمی روی صورتش نشسته بود و صورتش رو فقط کمی با نشاط تر کرده بود.نگاهش رو از آینه گرفت و لبخندی به زنی که آرایشش کرده بود زد.
_ممنونم، خانم چوی.زنِ تقریباً ۳۰ ساله، متقابلاً به هایبرید رو به روش زد لبخند زد.
_دوستش دارید آقای جئون؟ اگه از هر جاش خوشِتون نمیآد میتونم براتون تغییرش بدم.تهیونگ وقتی لفظِ "آقای جئون" رو شنید، گونه هاش سریع رنگ گرفتند.
نگاهش رو از زن گرفت و با خجالت به دست هاش نگاه کرد.
_ن..نه. خیلی خوب شده. ممنونم.زن به آرومی به حرکاتش خندید و سر تکان داد.
_خوشحالم که دوستش دارید.
بعد به سمت وسایلش که روی تخت اتاق چیده بود رفت و شروع به جمع کردنشون کرد.
_آقای جئون گفتن وقتی کارم تموم شد صداشون کنم. شما مشکلی ندارید؟_اوم...خودم صداش میکنم. مرسی.
_خیلی خب. پس من دیگه مرخص میشم.
وقتی این رو گفت، کیفش رو روی شانه اش انداخت و به سمت تهیونگ برگشت.دستی به موی حالت گرفته ی تهیونگ کشید و بعد از مرتب کردنشون به سمت درِ اتاق رفت.
_خداحافظ.
وقتی دید تهیونگ به قصد بدرقه، پشت سرش راه افتاده گفت:
_اوه. نیازی به بدرقه کردن نیست! خودم راه رو بلدم. شما برید پیش همسرتون. فکر کنم خیلی منتظرتون موندن.
با دیدن گونه های تهیونگ که دوباره سرخ شده بودند، خندید و راهی که داشت میرفت رو دوباره پیش گرفت.تهیونگ با شنیدن این، بیخیال اصرار شد و با گونه هایی که همچنان سرخ بودند، دوباره وارد اتاقشون شد.
وقتی وارد شد به تخت نگاه کرد و همینطور که چشمش روی لباسی که یونا براش فرستاده بود، میگرداند، شروع به غرغر کرد:
_آخه یعنی چی که همسر؟ چرا جدیداً همه اینطوری میکنن؟ باعث میشن فقط خجالت بکشم.به بینی اش چین کوتاهی انداخت و به سمت تخت حرکت کرد.
قبل از اینکه کاری کنه، نگاهی به آینه انداخت و گفت:
_خب...این بد نیست که بگن همسر یا چنین چیزی. خیلی خوبه. ولی...خب..خجالت میکشم!بدون اینکه متوجه حضورِ جونگکوک بشه، نگاهش رو دوباره به لباس های روی تخت داد.
_زشت نمیشم اینو بپوشم؟
با لب های غنچه شده گفت و به لباس زل زد._معلومه که نمیشی.
با شنیدن صدای جونگکوک هینی کشید و به سمتش برگشت.
بعد از دَمی که گرفت، گفت:
_منو ترسوندی، گوکی.وقتی دید جونگکوک جوابش رو نمیده و با نگاه خیره ای بر اندازش میکنه، لب هاش رو آویزان کرد و دوباره به خودش نگاه کرد.
چرا وقتی برگشت مرد ساکت شده بود؟
زشت شده بود که جونگکوکیاش چیزی بهش نمیگفت؟
ولی تهیونگ فکر میکرد خوشگل شده...
![](https://img.wattpad.com/cover/349473438-288-k789514.jpg)
YOU ARE READING
cat boy
Fanfictionتهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر میکرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر میکرد "دیگه از این بدتر نمیشه!"، جئون جونگکوک، پسرِ شوخ و جذاب، وارد زندگی اش میشه و همه چیز رو براش عوض...