Panya

443 32 4
                                    

توضیحات:
کاپل: ویکوک
نوع فیک: وانشات
ژانر: رمنس، شاید کمی انگست؟، شیرین
نویسنده: وینتر

نشستن و نگاه کردن به غروب خورشید ، شاید به تنهایی غم انگیز باشه؛ جوری که یک قطب زمین از خورشید خداحافظی میکنه و سیاهی شب رو به جان میخره. حالا این صحنه برای جونگکوک حتی ناراحت کننده تر بود.
اخراج شدن از کار جدیدش باعث میشد حس بی خاصیت بودن بهش دست بده.
اما مگه تقصیر اون بود که وقتی آدما سرش فریاد میزنن ، بدنش شروع میکنه به لرزیدن؟
انقدر لرزش بدنش منزجر کننده بود که با بی رحمی با وجود ترسی که تو چشماش خونده میشد تنهاش بزارن؟
قطعا نبود. اما هرکسی متوجه این قضیه نمیشد ؛ زمانی که مادرش تو بچگی بی قید و شرط سرش داد میزد و اونو بابت اینکه میخواست به اغوش بکشتش تحقیر میکرد ، به طور قطع نمیفهمید که باعث میشه چقدر پسر کوچولوی شیرین با موهایی که توسط گیره های توت فرنگی بسته میشدن ، نسبت به صداهای بلند حساس بشه و تو تنهایی با بدن کوچک لرزونش اشک بریزه و تو نوجوونی به فونوفوبیا مبتلا بشه.
همونطور که آدما فکر نمیکنن که چقدر ممکنه اطرافیانشون نسبت به صداهای بلند حساس باشن.

البته خب نه اون..
نه تهیونگ هیونگ.
اون یه استثنا بود ، فکر کردن بهش باعث شد لبخند کمرنگی رو لب های بی روحش و گونه های کریستالی شده از اشکش بشینه.
دستشو به آرومی بالا آورد و به گونه اش کشید.
چرا برنمیگشت؟ چرا برنمیگشت تا موهاشو نوازش کنه و دم گوشش زمزمه کنه که مشکلی نیست و این مشکل رو هم کنار هم حل میکنن؟
"اون یه احمق بی عرضه مثل تو نیست!!"
با صدای توی ذهنش ، بار دیگه لب هاش لرزید و هق هق کوتاهی کرد و تو خودش جمع شد.

"جونگکوکا؟ عزیز من؟"
با شنیدن صدای در و بلافاصله بعدش صدای مرد ، بیشتر از قبل تو خودش جمع شد و حالا مثل یه بچه خرگوش کوچیک بنظر میرسید.

از طرفی دیگه مرد بزرگتر خونه رو به دنبال پسرکش میگشت و در آخر اونو کنار پنجره و گوله شده تو خودش پیدا کرد.
"پانیای من؟"

کنار پسرک غمبرک گرفته نشست و سعی کرد طبق تمایل پسر همونطور جمع شده تو خودش ، به آغوش بکشتش و مکان امن پسر رو به هم نریزه.
"نمیخوای به تهیونگ هیونگ بگی چیشده؟"

"من یاحمفم"

"چی؟"
بالاخره سر پسرک از لونه امنش بلند شد و با لب های آویزونش زمزمه کرد :
"من یه احمقم.."

مرد سعی کرد تو اون لحظه برای لب های اویزون پسر جان نده و بوسیدن اونهارو به دقایقی دیگه موکول کنه.
"میتونی برام تعریف کنی چیشده که لب هات انقدر دوست داشتنی آویزونه پانیا؟"

"امروز پارک سرم داد زد."
با دودلی زمزمه کرد و نگاهی به چشمای منتظر و کمی غمگین شده ی مرد انداخت.
"درست همونجور که مادر سرم داد میزد..
همونجور که میگفت من نحسم و دلیل بدبختیاشم..
پارک هم بهم یادآوری کرد چقدر بی عرضم.."

اشک کوچیکی از چشمش رو گونه اش افتاد که اینبار با بوسه ملایم مرد روی گونه اش پاک شد.
"م..من اینو میدونستم. میدونم چقدر بی عرضم ، میدونم چقدر شبیه به کسیم که فقط همه میتونن سرش داد بزنن و تحقیرش کنن و اون فقط از ترس بیفته زمین و گ..گریه کنه..
و..ولی مگه تقصیر منه هیونگی؟"

'بمیرم برای دل شکسته ات..'
مرد تو ذهنش زمزمه کرد و سعی کرد تو چشمای پر اشک که تو آغوشش میلرزید غرق نشه.
چطور میتونستن انقدر بی رحمانه دل پسرکشو به بازی بگیرن؟
اینبار محکمتر به آغوش کشیدتش و با ملایمت موهای لختش رو نوازش کرد.

"عزیز کرده ی من.. من نمیدونم باید چیکار کنم که دل شکستت مثل روز های بچگیت بشه ، میدونم اونقدر قدرتش رو ندارم تنها با محبت کردن مرهمی باشم برات."
اینبار دم عمیقی از موهای پسر کشید.
"اما من کنارتم ، و دیگه نمیخوام ازت همچین چیزایی رو بشنوم؛ چطور میتونی به پسرک شیرین من ، به پانیای من بگی احمق؟"

تو یه حرکت پسر رو روی مبل انداخت و به چشمایی که حالا رنگ امید و خوشحالی گرفته بودن نگاه کرد.
"مثل اینکه پسر من ، از نبودنم استفاده کرده و تا تونسته اشک ریخته!!
وقتشه که یکم بخندی شیرین من!"

با تموم شدن حرفش بوسه های ملایمشو از سر گرفت و در برابرش خنده ی بلند پسرو دریافت کرد.
بوسه زد.
به بینی کوچیکش..
به لپ های نرم و نونیش بارها..
یه چشم های پف کرده اش..
مطمئنن نمیتونست اون شب تمام خاطرات پسر رو ازش بگیره ، ولی میتونست کنارش باشه.
کنارش باشه و بهش یادآوری کنه چقدر بی نقصه.
که چقدر زندگی تهیونگ هیونگش به لبخنداش و چشم‌های ستاره بارونش وابستس.

در نهایت بوسه محکمی رو لب پسر زد و با حلقه کردن دستاش اونو روی بدن خودش کشید و گذاشت پسر ، جای سرش رو روی شونه اش درست کنه.
"فردا میبرمت پیش خودم"

"هومم؟"
با کنجکاوی به تهیونگ هیونگش نگاه میکرد‌.

"ازین به بعد پیش خودم کار میکنی و من نمیزارم هیچکس بهت بی احترامی کنه پانیای من"

"واقعا؟؟؟"
با هیجان پرسید و کمی وول خورد تا جوابشو بگیره.
"آخ..ا..البته پانیای من!"

"تهیونگ هیونگگگ!!"
با ذوق داد زد و اینبار بلند خندید و چشماش از ذوق جمع شد.
"این همون چیزیه که من میخواستم~"
با پسرکش همراهی و دستشو دراز کرد تا ملحفه کنار مبل رو روی هردوشون بکشه.
"حالا هم بخواب.. هیونگی حواسش بهت هست..
با اون چشمای پف کرده ات!!"

با لبخند به جونگکوک نگاه کرد و وقتی لب های نرمش رو روی لبهاش حس کرد ، مخالفتی با خواسته پسر نکرد و گذاشت هرجور که دلش میخواد آرامشش رو بدست و به خواب بره.
و خب خبر نداشت پسرک با ناراحتی ای که از صبح اون روز بهش متحمل شده بود احتمالا حالا حالاها بوسیدنش رو رها نکنه!

*پانیا : درخشش یک ستاره :)

از شیرینیشون دیابت گرفتم.. وات د فاک-
*چشم‌های وی از شدت گریه پف کرده است
واقعا توی زندگیم به کسی احتیاج دارم که منو پانیا صدا کنه TT
و یه چیزی.. چرا اصلا کامنت نمیذارین؟..
آخه تا وقتی کامنت نذارین که نمیتونم بفهمم نظرتون راجب قلمم و انواع فیکایی که مینویسم (سناریو، وانشات، چند پارتی..) چیه :")

و راستی!!
اگه ایده یا سناریویی دارین که دلتون میخواد به عنوان چندشاتی/وانشات بخونین حتما بهم بگین شاید نشستم ایده‌تون رو براتون نوشتم :>

Vkook || Kookv oneshots ⁺¹⁸Where stories live. Discover now