Gyute 7/7

224 28 1
                                    


روی کاناپه دراز کشیده بود و داشت با بی حوصلگی شبکه ها رو بالا و پایین میکرد.
«مستند زندگی خرگوشها»
«خرگوشهای خانگی»
«داستان کودکانه آقا خرگوش زبل»
«زوتوپیا- خرگوشی که تونست خودش رو ثابت کنه»

خودش به شخصه عاشق تک‌تک این برنامه‌ها بود اما مثل اینکه روباه جذابش حتی بیشتر از خودش به اینجور برنامه‌ها علاقه داشت چون از بین ۳۰ تا کانالی که توی تلویزیونش داشت حداقل ۲۵ تاشون راجب خرگوشا بودن.

پوف کلافه‌ای کشید و با حرص گازی به هویج بزرگ توی دستش زد.

الان حدود چهار ماهی میشد که توی عمارت تهیونگ زندگی میکرد و با کلی خواهش از طرف تهیونگ بالاخره راضی شده بود که وسایلش رو به اونجا بیاره و پیش دوست پسرش زندگی کنه.

رابطه‌ش با هوسوک خیلی بهتر شده بود در حدی که الان مثل دوستای صمیمی با هم رفتار میکردن و همین هم گاهی اوقات باعث حسودی تهیونگ میشد.

جیمین و یونگی هم که بالاخره بعد از کلی اسکل بازی و مخفی کردن علاقشون، به همدیگه اعتراف کردن و الان رسما با هم توی رابطه بودن.
هر چند که اگه نمیشناختیشون فکر میکردی اونا فقط دو تا دوست صمیمین چون از هیچ فرصتی برای قهوه‌ای کردن همدیگه نمیگذشتن.

توی افکارش غرق شده بود که با شنیدن صدای بلند در و در ادامش صدای داد تهیونگ سه متر توی هوا پرید و گوشای نرم و سفیدش توی هوا سیخ شدن.
"سلاااام به عشق زندگیم، خرگوش خوشگلم جونگکوکی!"

با نگاهش دنبال هیبرید خرگوش گشت و وقتی پیداش کرد دلش از شدت کیوتیش ضعف رفت.
جونگکوک چهارزانو روی کاناپه نشسته بود و داشت دست به سینه با گوشای آویزون و لبای جلو داده‌ش بهش نگاه میکرد.

با ذوق از ته گلوش صدایی در آورد و بدو بدو به سمت خرگوشکش دوید تا یه لقمه چپش کنه.

جونگکوک حتی فرصت نکرد موقعیت رو تجزیه و تحلیل کنه که تهیونگ مثل یه روباه گرسنه پرید روش و صورتش رو بوسه بارون کرد.

بعد از چندین تا بوس محکمی که روی لپاش، پیشونیش، دماغ کیوتش و حتی چشماش گذاشته بود به سمت لباش حمله ور شد و اونجا رو هم بوسه بارون کرد.

جونگکوک لبخند شیرینی از حس خوبی که از برگشتن تهیونگ داشت زد و وقتی پسر شروع به قلقلک دادنش کرد با صدای بلندی زد زیر خنده و توی خودش پیچید که باعث شد تهیونگ با چشمای قلبی موهاش رو بهم بریزه و چند تا بوسه‌ی آبدار دیگه روی لباش بکاره.

در آخر هم گاز محکمی از لپای نرم و سفیدش گرفت که باعث فریاد معترض خرگوش شد.

با خنده از روی پسر بلند شد و به ساعت مچیش نگاهی انداخت.
با دیدن عقربه‌های ساعت که عدد ۵ رو نشون میدادن لعنتی به اون روباه سفید حواس پرت و فراموشکار فرستاد و به سمت اتاقش حرکت کرد.

Vkook || Kookv oneshots ⁺¹⁸Donde viven las historias. Descúbrelo ahora