~ p4 ~

692 89 16
                                    

فلیکس:اینجا چه خبره
مجسمه ی مورد علاقه ی پدرم روی زمین افتاده بود و به هزار تیکه تبدیل شده بود

با چشمای گرد شده پرسید و شروع کرد به پایین اومدن از تموم پله ها

خدمتکار داشتن تکه های ریز روی زمین رو جمع میکردم

جونگین:راستش ارباب لی وقتی شما رفته بودید حموم فهمید حالت بده و همه جارو داغون کردی بخاطر اون هوانگ ....و از عصبانیت زد مجسمه رو شکوند...جوری که چشماشو خون گرفته بود رفت عمارت هوانگ

با شنیدن این حرف انگار یه سطل خب یخ روی سرش ریختن

فلیکس: تو بهش گفتی؟

جونگین: نه ... از یکی دیگه پرسید اونم گفت شنیدیم گفتن درمورد آقای هوانگ .. و اونم فهمید

فلیکس: شت شت شت شت

فلیکس:من...ن... نباید بزارم ... بره

همینجوری دور خودش می‌چرخید و ناخن دستشو میکند

فلیکس: کی رفت؟

جونگین: خیلی وقته نیست.. تقریبا ۷ دقیقه ای میشه

زود بدو بدو رفت بالا

داخل اتاقش شد شلوارک و تیشرتش رو زود در آورد و انداخت روی تخت... یه شلوار لی سیاه زخمی و یه دورس راه راه سیاه صورتی پوشید و بوت های مشکیش رو پوشید و بند هاشو به یه سرعت عجیبی بست

بدو بدو رفت بیرون ... باز برگشت داخل اتاقش .... به اینش نگاه کرد تا خودشو برانداز کنه ... چند تا اکسسوری برداشت و انداخت دور گردنش گوشواره هاشو انداخت بعد از عطرش زد و بعد باز به آینه نگاه کرد ...

فلیکس: تینتت

زود تینتو برداشت و زد به لباش و با زبونش محوش کرد

فلیکس:زیبایی مهم تره

یه چشمکی به خودش که خیلی جذاب شده بود زد و بدو بدو رفت پایین

فلیکس: جونگین ... جونگین ... زود باش بگوماشینو حاضر کنن.... زود ...

جونگین:باشه

جونگین رفت و به راننده ماشین عمارت گفت که فلیکس رو با سرعت به عمارت هوانگ ببر

اونم با زور زیاد حرف جونگیین رو تایید کرد و فلیکس پشت ماشین نشست

فلیکس: زوددد باشششش

اونم با سرعت زیاد به طرف عمارت راهی شد

فلیکس هی با خودش می‌گفت آبروم میرهه ... حتی زره ای هم برام مهم نیست که اپا چه بلایی سر اون هوانگ هیونجین بیاره .. فقط ابروی من ... با این کار اپا به هم میریزهههه.... اون هوانگ فک می‌کنه من بچه ننه هستم ...نهههه

سرمو بین دستام فشار دادم. که با ترمزش به جلو پرت شدم

فلیکس : هویییی چته

~mafia project ~Where stories live. Discover now