~ p10 ~

556 78 20
                                    


رسیدم حیاط بیمارستان

ماشینو یه جایی نگه داشتم .... از شیشه به حیاط خیره شدم .... باخودم فک میکردم چرا باید آخه همچین کاری بکنه ..... چرا آخه

بعد چند دقیقه بگو مگو با مغذم از ماشین پیاده شدمو ماشینو قفل کردم
به طرف داخل بیمارستان حرکت کردم

بعد اینکه به طبقه ی مد نظرم رسیدم به انتهای راهرو نگاه کردم که سانا دشت گریه میکرد و دستاشو مشت کرده بود و موهاشو چنگ میزد
تند تند دویدم پیشش و دستاشو گرفتم و از موهاش جدا کردم

هیونجین : داری چه غلطی میکنی ؟

با بالا آوردن سرش چشمای قرمزش و دیدم

دستاشو از دستم بیرون کشید

سانا : هیچی

هیونجین : از بابا خبری شد ؟

سانا: ..........

سرش پایین بود

با شنیدن اسمم توسط یه فرد کنارم چرخیدم سمتش

..... سلام شما آقای هوانگ هیونجین هستید ؟

با دیدن دکتر پدرم سرمو تکون دادم

هیونجین : آره آره خودمم ... بابا حالش خوبه ؟

.... من باید باهاتون صحبت کنم

اخمی کردم

هیونجین : حتما .... درمورد چی ؟

.... پدرتون فشار خون داره ...و همینطور قند خون .... همچین آدمی نباید قرص بیهوشی بخوره

با حرفش شوکه شدم

هیونجین : قرص بیهوشی ؟؟

... بله ..... چون اگه اونو بخوره ممکنه ایست قلبی یا مغذی کنه که اولیش به احتمال زیاد اتفاق میوفته .... چون دیگه سنی ازشون گذشته و با این همه قند و فشار بیاد همچین قرصی بخوره ...

هیونجین : الان حالش چطوره ؟ خوبه .... بگین که اتفاقی براش نیوفتاده ؟

منتظر بهش نگاه کردم

..... نه متاسفانه نتونستیم نجاتش بدیدم ..... چون دیگه خیلی دیر شده بود ....معدشو شستو شو دادیم اما اثرشو گذاشته بود .... تسلیت عرض میکنم آقای هوانگ

با حرف آخرش دنیا رو سرش خراب شد

سرشو پایین گرفت و چیزی نگفت
و به دور شدن دکتر خیره شد

بعد رفتنش پوکر به دیوار نگاه میکرد و خودشو به دیوار پشتش تکیه داد

______________

توی کاناپه دراز کشیده بودم و به گوشیم نگاه میکردم
جیسونگ هم گفته بود یه چیزی درست می‌کنه و تقریبا یه ساعتی میشد داخل آشپزخونه بود

همینطور که داشتم به یوتیوب نگا میکردم گوشیم زنگ زد

اولش شوکه شدم چون اون هیچ وقت زنگ نمیزنه همیشه پیام میده

آیکون سبز رو فشار دادم و به سمت گوشم بردم

فلیکس: الو ..... سلام جونگین

جونگین : فلیکس من الان نمیتونم زیاد حرف بزنم میخواستم پیام بدم ولی گفتم شاید دیر جواب بدی ..... زنگ زدم بگم اصلاااا خونه نیاا

فلیکس : چرا ؟ حتما بابا عصبی شده و میخواد
منو تنبیه کنه

جونگین : یه اتفاق دیگه افتاده .... آقای هوانگ فوت شده

با حرفش چشمام کم مونده بود از حدقه در بیاد بلند شدم و روی مبل نشستم

فلیکس : چییییی ؟ پدر هیونجین ؟ چراااااااا
نگوووو که ؟

جونگین : دقیقا منظورم همونه

با حرفی که شنیدم چشمامو فشار دادم و نفسمو بیرون کردم

جونگین : امروز صبح به جاسوس تو خونه هوانگ زنگ زد و گفت یه داروی اشتباهی بهش بدن تا بمیره اون عقلللل کول هم داده .... و همین چند دقیقه پیش زنگ زد باز گفت که هیونجین و خواهرش الان از بیمارستان برگشتن و به همه خبر دادن که آقای هوانگ مرده خودش هم صبح اونجا بود بعد اومدن هیونجین فرار کرده اومده الان تو خونتونه ....... ببین اگه بیای بابات ولت نمیکنه همین امشب عروسیتو برگزار می‌کنه

نمی‌تونستم حرفاشو هضم کنم
یهو زدم به گریه

فلیکس: جونگین همش تقصیر منهههه ..... واییی نههه ..... آخه چرا همچین کاری کرددد

با گریه هاش و دادهاش جیسونگ از آشپذخونه اومد بیرون و رفت سمتش

جیسونگ : فلیکس فلیکس ... چیشدهه

فلیکس : خدافظ جونگین

گوشی رو به زمین پرت کرد و روی کاناپه نشست

جیسونگ روبه روش زانو زد

جیسونگ : چی شد چیشد ؟

فلیکس : مردددددد ...... آقای هوانگ مردددددد

با حرفی که زد چشماش گرد شد

جیسونگ : نگو که کاره باباته

___________
میدونمممممم
میدونم خیلی کم شد ☠️🪦

واقعا متاسفمز😭

~mafia project ~Where stories live. Discover now